Thursday, September 26, 2013

پاک شده نوشته سارا کین




پاک شده
نوشته سارا کین
مجموعه آثار نمایشی
جلد سوم
ترجمه رامتین شهرزاد

پاییز 1392
انتشارات گیلگمیشان
تورنتو، کانادا

دریافت مستقیم فایل پی‌دی‌اف

صفحه سارا کین در وب‌سایت گیلگمیشان


لینک کتاب در وبلاگ گیلگمیشان

درباره‌ی نویسنده و نمایشنامه
سارا کین[1]، در سوم فوریه‌ی 1971 در انگلستان متولد و در 20 فوریه‌ی 1999 درگذشت. نمایشنامه‌های او به مسأله‌ی عشق و رستگاری، علایق جنسی، رنج، درد، شکنجه و سرانجام موضوع مرگ می‌پرداختند. او از مهم‌ترین نمایشنامه‌نویس‌هایِ پست‌مدرن و آوان-گارد در قرن بیستمِ انگلستان حساب می‌شد. در آثار او نثر اهمیت فراوانی دارد و جنبه‌هایی شاعرانه پیدا می‌کند. او از زبانی سنگین و کهن استفاده می‌کند، به کنکاش در فرم‌های نمایشی مشغول شده است و بر روی صحنه‌ی تئاتر، تصویرهایی افراطی خشن و جنسی را به نمایش می‌گذارد. کین در طول عمر خود پنج نمایشنامه نوشت، یک فیلم کوتاه با نام پوست[2] و دو مقاله در روزنامه‌ی گاردین منتشر ساخت.
پاک شده / Cleansed
«پاک شده» در داون‌استرز (طبقه‌ی پایین) تئاتر رویال کورت در سال 1998 با کارگردانی جیمز مک‌دونالد برای اولین بار به روی صحنه رفت. این نمایشنامه، پرخرج‌ترین اثر در تاریخ تئاتر رویال کورت به‌شمار می‌رفت. کین اثر را تحت‌تاثیر جمله‌ی رونالد بارت نوشته بود: «عاشق بودن مانند این است که در آشوویتس باشی.» «پاک شده» در فضای دانشگاه می‌گذرد اما درحقیقت چهارچوب آن بیشتر شبیه سالن شکنجه یا کمپ کار اجباری است و تینکِر، یک سادیست، آنجا را اداره می‌کند. تینکر در اینجا زنی جوان و برادر او، یک پسربچه‌ی آسیب‌دیده، یک زوج همجنس‌گرا و یک رقاص را در جهانی لبریز از خشونت قرار می‌دهد و در اینجا ابراز نفرت از عشق را با قساوت تمام از این افراد می‌خواهند. این اثر محدودیت‌های صحنه‌ی نمایشنامه را کنار می‌زند: توصیف‌های صحنه شامل می‌شوند بر «یک آفتاب‌گردان بر زمین می‌افتد و به گلی بلندتر از همه تبدیل می‌شود» و «موش‌های پای کارل را با خود می‌برند.»




[1] Sarah Kane
[2] Skin

Monday, September 23, 2013

سکوتِ چراغ



طبق روال معمول نُه ماهِ گذشته، ماهنامه دگرباشان جنسی ایران، «چراغ»، می‌بایست اول مهر ماه منتشر می‌شد و قرار بر این بود که مانند ابتدای هر فصل، شماره‌ای ویژه‌ ادبیات باشد و شعر و داستان. این اتفاق نیافتاد.
پروژه‌ »چراغ» ابتدا برای شش ماه طرح‌ریزی شد. قرار من با ساقی قهرمان این بود که بعد از شش ماه، بنشینیم و صحبت کنیم و پروژه را اصلاح کنیم تا «چراغ» همچنان به انتشار خود، ادامه دهد.
صحبت‌هایی داشتیم و سه شماره دیگر مجله نیز منتشر شد. تا اینکه در پایان انتشار شماره قبل ماهنامه، با دو مشکل روبه‌رو شدیم. ابتدا اینکه ما حضور گرافیست مجله، پرهام را از دست دادیم. دوم اینکه صحبت‌هایی جدی در مورد روند مجله و نحوه انتشار آن بعد از این وجود داشت که نیازمند زمان برای حل خود بودند.
ایرکو مسئولی جدید برای بخش انتشارات خود برگزیده است که می‌بایست فعالیت مجله را با او هماهنگ کنم. روندی که زمان‌گیر است مخصوصاً که مسئول بخش انتشارات، وقت بسیار محدودی برای حضور در این صحبت‌ها دارد.
سوال اصلی این است که «چراغ» الان با امکانات موجود چه مسیری را می‌تواند دنبال کند و به چه شکلی می‌تواند انتشار آن دنبال شود. سوال ضمیمه این خواهد بود که مجله دو مرتبه از چه زمانی منتشر خواهد شد؟
من هنوز جواب این سوال‌ها را نمی‌دانم. امیدوارم در ابتدای زمستان شماره بعدی مجله، با طرحی نو و سیستمی جدید برای مدیریت آن، منتشر شود اما تمامی این‌ها به صحبت‌های مشترک ما در ایرکو بستگی دارد.
مثل همیشه، من امیدوار به آینده هستم و امیدوارم این فاصله، به ما اجازه بدهد تا با قدرتی تازه مجله را در اختیار خوانندگان‌اش قرار بدهیم.

با تشکر
رامتین شهرزاد
سردبیر

Tuesday, September 03, 2013

برای چند لحظه

صبح که گذشته بود، وقتی پرده‌ها را کشید و نگاهش به امتداد درخت‌ها در شیب کوهستان ثابت ماند، فکر کرد آخرین مرتبه کی بود که یک نفر در کنارش خوابیده بود و مضطرب نبود؟ این سوال‌ را به همراه خودش به سرتاسر روز برد. کارهای خانه را می‌کرد و خاموش در همین فکر بود. نشست روبه‌روی لپ‌تاپ و در وب می‌گشت و خاموش در همین فکر بود. برای اینکه خاموشی پر شود، گذاشت موسیقی با صدای بلند پخش شود، بعد گذاشت یک سریال پر سروصدا با لهجه‌ی امریکایی‌افریقایی و موسیقی پر ضرب پخش شود. بعد نشسته بود روبه‌روی کتاب و سعی می‌کرد خودش را با صدای شخصیت‌های کتاب آرام نگه دارد.
جوابی وجود نداشت.
سال‌ها گذشته بود از آخرین مرتبه که یک نفر آرام در کنارش به خواب فرو رفته بود و آرام بلند شده بود و آرام به سراغ زندگی‌اش رفته بود. شاید هم هیچ‌وقت چنین اتفاقی نیافتاده بود. شکل بدن‌ها از ذهنش می‌گذشت. صحبت‌هایی که به نزدیکی صبح می‌کشید. یک زمانی به خواب فرو رفتن. یک زمانی بیدار شدن. یک زمانی از در خانه خارج شدن.
آنچه گذشته بود. سوال‌هایی که در پی آن می‌آمد. سوال‌هایی که به‌نظر دنبال پاسخی بودند. حالا فکر می‌کرد چرا باید به تمامی سوال‌ها جواب داد؟ چرا باید به این سوال‌ها توجه کرد؟ مگر چه اهمیتی می‌توانند داشته باشند؟

شب وقتی مهمان‌هایش رفته بودند، از سوال فرار کرده بود، نشسته بود فصل‌های پایانی رمان را می‌خواند و به چیزی فکر نمی‌کرد. آن‌قدر خواند تا چشم‌هایش می‌سوخت ولی بعد وقتی برای خواب رفته بود، به تاریکی خیره ماند و سعی کرد باید بگیرد به چیزی فکر نکند. تنها بود. خودش مضطرب بود اینجا. کسی نبود در کنارش مضطرب بخوابد. غلت بزند. در خواب حرف بزند. جایی در میانه‌ی کابوس، وحشت‌زده از خواب بلند شود. امشب کسی نبود وقتی خوابیده باشد، چند لحظه‌ای نگاه‌اش کند و فکر کند چرا، آخر چرا؟

Sunday, September 01, 2013

وقت گذشتن




کدام‌شان غمگین‌تر مانده بود؟ این سوال بزرگی بود در آخرین روزها از خودش می‌پرسید، در آخرین ساعت‌ها، وقتی دراز کشیده بودند و هر کدامشان فکر می‌کردند به موضوع همیشگی آینده، چه خواهد شد و چه می‌خواست بشود. عادت کرده بود به آمدن‌ها، به رفتن‌ها، به از دست دادن‌ها. تمام روزها به خودش می‌گفت، عادت داری از دست بدهی اما هنوز هم مطمئن نبود تو درست این را درک کرده باشی. که می‌روی، برمی‌گردی، زندگی راه خودش را می‌رود و تو هم باید یاد گرفته باشی برایت مهم نباشد، تاثیرپذیر نباشی، راه خودت را انتخاب کرده باشی، راه خودت را بروی.
عادت داشت.
عادت کرده بود.
از دست داده بود.
صبح روز بعد از خواب بیدار شده بود و تنهایی‌اش مانده بود در سرتاسر خانه، نور روز مانده بود کشیده شده بر اشیاء و نمی‌خواست از تخت بلند شود. نمی‌خواست کار خاصی بکند هرچند آن روز هم گذشت مثل تمام روزهای دیگری که می‌گذرند. خودش را مشغول کرد به یک کتاب جدید که بخواند، خودش را مشغول کرد به تماشای تصویرهای کامپیوتر، کمتر البته وقت می‌گذراند در فیس بوک چون چشم‌هایش درد داشت و مثل تمام روزهای آن هفته، تقریباً همیشه سردرد بود.
عادت داشت.
عادت کرده بود.
چمدان را این مرتبه خودش برداشت. موقع آمدن کوله را گرفته بود و چمدان را گذاشته بود تو بیاوری. حالا چمدان را خودش می‌کشاند و کوله را تو می‌بردی. منتظر ماندند در سکوت صبح خیلی زود در تاریکی محض تا ماشین فرودگاه آمد. منتظر ماند تا سوار شوی، کمک کرد چمدان را در ماشین بگذاری و در را بست. ماشین دور زد و رفت. مانده بود با تنهایی‌اش. با تاریکی‌ها، روشنایی‌ها، با زمان که می‌گذشت.
چند روز گذشته بود که دوستش پرسید چه نگرانی دارد؟ نوشت دور شدن، جدا شدن، رفتن. بیشتر و بیشتر رفتن و بیشتر و بیشتر جدا شدن. بیشتر از قبل دور ماندن. نوشت و بعد در سکوت خیره ماند به تمام چیزهایی که مهم بودند اما مهم نبودند. باید به آن‌ها فکر می‌کردی اما می‌شد از پاسخ دادن به سوال‌هایشان گذشت.
بعدها، وقتی روزها گذشته بود، فکر می‌کرد به تمام اتفاق‌هایی که بعد از رفتن تو افتاده بود. فکر کرده بود اگر تو بودی راحت‌تر می‌گذشت. اما گذشته بودند. راه‌ها جدا شده بود، آدم‌ها از همدیگر فاصله گرفته بودند و تاریخ تکرار شده بود، شنیده بود که تنهاتر خواهد شد و جز این نبود. تنهاتر شده بود.
حالا هر روز امیدوار بود صدایت را می‌شنید جایی در گوشی تلفن همراه یا جایی در این لپ‌تاپ. تمام این‌ها می‌گذشت و تمام‌شان می‌رفتند. فقط مانده بود کدام‌شان غمگین‌تر مانده بود. دل‌اش می‌خواست غمگینی‌هایشان را آتش می‌زدند اما نمی‌شد. وقتی آن شب به خانه برگشت، به خودش گفت دوباره شد قفس من. در را بست. چفت پشت در را انداخت و در قفس نشست. خیره ماند و چراغ‌ها را خاموش کرد و بعد خوابید. زندگی در قفس بود و تو یک روز برمی‌گشتی تا در قفس را باز کنی.
به خودش گفت عادت داری.
عادت کردی.
زمان را گذاشت وجود نداشته باشد تا وقتی تو دوباره به در خانه برسی.