Saturday, August 25, 2012

تجربه‌ی رنگ‌ها



تجربه‌ی گریختن. گریختن در میان آدم‌ها. بودن ولی نبودن. نگاه کردن ولی ندیدن. خندیدن ولی احساس نکردن
خیارها خراب می‌شدند. خیارها را پوست کندم، خرد کردم، کدو اضافه کردم، هویج، سیب، هلو، شلیل. تکه‌های ریز. همه را هم زدم و سالاد را گذاشتم در یخچال، طعم‌هایشان بهم بیاویزند و تصویر تازه‌ای درست کنند. عطرشان گیجَم کرد ولی، ولی هنوز مهم نبود. مهم یک موضوع دیگر است، دارم تغییر می‌کنم،‌ این را خودم هم متوجه شده‌ام. هراس‌های زندگی‌ام کمتر شده‌اند و بیشتر فرصت دارم به تصویرهایی واقعی‌تر از تمام چیزهایی که وجود دارند، نگاه کنم. کمتر از آدم‌ها می‌ترسم. بیشتر دوست‌هایم را می‌بینم. بیشتر بیرون می‌روم اما
در نوعی بن‌بست گم شده‌ام. خیلی کارها مانده، کارهای عقب مانده که قبل از سفر باید انجام بدهم ولی
ولی واقعیت این است که نمی‌توانم. در پریشانی‌هایم لبریز شده‌ام و دارم خودم را بالا می‌آورم
این وسط تو هم نیستی. پایان‌نامه داری و نیستی. نیستی و نمی‌بینی چقدر همه‌چیز تغییر می‌کند. همه‌چیز متفاوت می‌شود. می‌ترسم. می‌ترسم یک وقتی بیایی و مرا نشناسی. دیگر به‌یاد نیاوری
امروز فکر می‌کردم تمام این تقلاها برای چیست. تمام این جنگیدن‌ها، تمام این چهارچوب‌ها، تمام این تلاش‌ها. تا به کجا برسیم؟ می‌خواهیم چه بشویم؟ خواهیم مُرد. عاقبت همین است. تمام کارهای تمام شده و تمام کارهای ناتمام را رها می‌کنیم و رفته‌ایم. به کجایش را نمی‌دانم. بَعدترهایی باشد یا نباشد را نمی‌دانم. یک وقتی می‌فهمیم دیگر. یا مثل یک دستگاه خاموش می‌شویم یا یک چیزِ دیگری وجود دارد. مهم است؟ چرا باید مهم باشد؟ مثل همین دنیایی است که الان می‌گذرانیم، همه‌اش در فکر و خیال تمام کارهای کرده و تمام کارهای نکرده. تا چه بشود؟
مرا می‌شناسی؟ جلوی آینه ایستاده بودم و فکر می‌کردم. به مهمان‌های هفته‌ی گذشته. به مهمانی هفته‌ی گذشته. به تا صبح بیدار ماندن‌ها. به تمامی خنده‌ها. به تمامی تغییرها. به سیگارهایی که کشیدم و تو را به تعجب انداختم. وقتی می‌دانی سیگار چه بلایی سرم می‌آورد. فکر کردم به مشروب که خوردم و مثل بیشتر وقت‌ها، هیچ تغییری در من نداشت. همان بودم که بودم، با کمی گیجی، کمی سبکی، همین فقط. می‌توانستم فکر بکنم. خنده‌دار است باید مشروب بخوری تا بتوانی فکر بکنی. تا بتوانی ببینی. بشنوی
روزها سریع‌تر از قبل تمام می‌شوند و خیلی‌زودتر از آنچه فکرش را کرده بودیم، مرحله‌ای جدید از زندگی‌مان شروع می‌شود. مرحله‌ای که بندهایش هنوز تنیده نشده‌اند. همه‌چیز تازه خواهد بود. همه‌چیز سرزنده خواهد بود. همه‌چیز و هیچ‌چیز. خودمان هستیم دو نفر و یک شهر که زبان آدم‌هایش را نمی‌شناسیم ولی رنگ‌ها، رنگ‌ها همان رنگ‌ها خواهند بود، مگر نه؟ باید به تجربه‌ی رنگ‌ها برویم، هرچقدر این کار پوچ باشد، احمقانه باشد، مثلِ خود زندگی، یک لجن گنده بیشتر نباشد. یا مثل یک خواب باشد. بگذرد. مثل این بیست ماه زندگی تهران که دیگر گذشته است. داری می‌فهمی وقت بیدار شدن رسیده. چشم‌هایت را داری باز می‌کنی. رنگ‌ها را می‌بینی. رنگ‌ها جلوی چشم‌هایت شکل گرفته‌اند و تو، تو باید نگاه بکنی. ببینی کجا هستی. کجایی، پسر، ما واقعاً کجا هستیم؟