Saturday, March 19, 2011

تنهایی‌هایِ خوشبخت

بیرون باران بارید. جلوی دکه ایستادم و شماره‌ی نوروزی 40چراغ را برداشتم. زیر باران به خانه برگشتم. گربه‌ی خل‌وچل درست پشتِ در منتظرم بود. به دیوارهای خالی پا گذاشتم. امشب اولین شبی‌ست که تنها هستم. تنها، در خانه‌ی خودمان. روی مبل نشسته‌ام. به صداهای خیابان گوش می‌کنم. به تو که از دانشگاه پیش خانواده برگشتی فکر می‌کنم. به خوشبختی‌هایم فکر می‌کنم. خسته‌ام
این روزها تند گذشته. خارج از درک من، تند و سریع گذشته. به خودم آمدم و تو بودی. به خودم آمدم و خانه گرفته بودیم. به خودم آمدم و توی دیوارهای خودم نفس می‌کشم. صبح که رفتی، پف کرده روی دسته‌ی مبل نشستم و مواظب بودم گربه پشتِ سر تو بیرون ندود. همیشه فکر می‌کردم که زندگی با یک گربه شاهکار می‌شود. نمی‌دانستم چقدر غر می‌زنند، چقدر باید آن‌ها را ناز بکنی، که تازه گازت می‌گیرند، که اگر در اتاق را نبندی این‌قدر لیس‌ات می‌زنند تا هیچی از خواب‌ات نفهمی. با گربه همه‌اش دعوایم می‌شود. کارمان به کتک‌کاری و گیس و گیس‌کشی می‌رسد، بعد هم می‌نشینیم و او روی پاهایم ولو می‌شود و نازش می‌کنم
تو هم خانه باشی او را ناز می‌کنی. دوست‌ش داری. البته تو گربه‌هایت را ناز می‌کنی، من و گربه‌ي ژنتیکی‌مان را. دیگر حسودی نمی‌کنم. اوایل خودت به خودت دست می‌زدی، از حسادت می‌سوختم. حسادت نبود، ترس بود. می‌ترسیدم که بروی. می‌ترسیدم که رهایم کنی. می‌ترسیدم باز هم کابوس‌ها برگردند. ولی حالا خیالم راحت است. وقتی صدای آسانسور می‌آید و بعد صورت تو را جلوی چشم‌های خودم می‌بینم، وجودم زنده می‌شود. وقتی دست‌هایت را دور کمرم حس می‌کنم، وقتی نفس‌هایت را روی پوستم حس می‌کنم، وقتی گرمای گردنت را بالای یقه‌ی کتِ اسپرت حس می‌کنم، دیگر هیچ کابوسی نیست. هیچی ناآرام نیست
وقت‌هایی که نباشی، کابوس می‌بینم. امشب نمی‌دانم چه کابوسی ببینم. دیشب وقتی تو غلت می‌زدی و بدنت از وجودم فاصله می‌افتاد، کابوس می‌دیدم. از خواب می‌پریدم. برمی‌گشتم سمتِ تو. گرمایت را حس می‌کردم. خوابم می‌برد. امشب نیستی. امشب خانه تنهاست. گربه باز هم خواب است. سالادِ باقی‌مانده‌يِ شامِ دیشب را خوردم. رمان خواندم. دلم تو را می‌خواست. نه ساعت است که پشت سر هم چشمم روی کتاب و صفحه‌ی لپ‌تاپ است. دلم می‌خواست تو بودی و دست‌هایت را حلقه می‌زدی دور شانه‌ام و سرم را تکیه می‌دادم به تو و
همین الان زنگ زدی. حرف زدیم. آخرسر پرسیدی چه کار می‌کردی؟ گفتم می‌نوشتم. گفتی برو به کارهایت برس. برگشتم سراغ صفحه‌ی لپ‌تاب. گربه ناآرام خوابیده. بیرون صدای خیابان‌های خیس می‌آید و ماشین‌ها و آدم‌ها. تازه سرِ شب است. خسته‌ام و خوشبخت. خوشبخت توی خانه‌ي خودمان
نفس می‌کشیم
نفس می‌کشیم

Sunday, March 06, 2011

قایم باشک ابرها

در سکوت

وقتی از مسیر متحرک هارپر استار بالا می‌رویم، برمی‌گردم و توی گوش‌های تو می‌گویم که فکر کن، همین چند تا خیابان پایین‌تر آدم‌هایی دارند گاز اشک‌آور می‌خورند، آن‌ وقت ما آمده‌ایم این‌جا غذا و خاک مخصوص گربه بخریم. رفتی توی فکر. غمگین شدی. غذا و خاک مخصوص گربه خریدم. دوباره مسیر متحرک را طی کردیم و سوار ماشین نقره‌یی تو شدیم، راندی به سمت مترو تا مامانی را برداریم و برویم کمپانی شام بخوریم
وقتی آخرشب توی اتوبان‌های خالی تهران از وسط میدان ونک رد شدیم و جایی بین مه‌دود موتورها و ماشین‌های گارد ایستاده بود، یاد صورت آن زوج جوان افتادم،‌ وقتی بیست و پنج بهمن از مترو نواب بیرون آمدم و اول از همه چشم‌ام افتاد به گارد بسیج و هنوز سرفه می‌کردم. شب ولتناین بود. زوج جوان کیسه‌های پر از خرید دست داشتند و می‌خندیدند
یک ساعت و نیم قبل‌اش گاز اشک‌آور نود سانتی جلوی پایم پایین افتاده بود، و من فقط چنگ انداخته بودم به یقه‌ی دوست و دویده بودم به سمت میدان انقلاب، جایی که از شدت سرفه تکیه دادم به دیوار، جایی که دوست من زیر بغلم را گرفت و از بین افسرهای پلیس رفتیم توی مترو. جایی که افسر پلیس دم گوشم گفت راه برو، آب به صورت‌ات نزن، سیگار بکش، یک چیزی جلوی صورت‌ات روشن کن
از بین لباس‌شخصی‌ها و نیروهای اطلاعاتی رد شدیم. رفتیم از پله‌برقی متروی انقلاب پایین، تلو‌تلو خوردم رو به جلو و گوشه‌ی دیوار پایین نشستم به سرفه کردن. تمام طول مسیر، آدم‌ها بر می‌گشتند و صورت سوزان و لبریز اشک من را خیره مانده بودند. خیره‌ی سرفه‌هایم بودند. سرفه‌هایی که تا یک ساعت و نیم بعد نمی‌گذاشت حرکت کنم. سرباز سپاهی مجبورم کرد دوباره بلند بشوم، توقف ممنوع بود، مترو فقط در یک مسیر حرکت می‌کرد و نصف ایستگاه‌ها را نگه نمی‌داشت. مترو شلوغ بود. یک گوشه نشستم، یک گوشه افتادم و سرفه می‌کردم
سرفه کردم
سرفه کردم
چشم‌هایم را باز کردم. روبه‌روی مجتمع گلدیس ایستاده بودم. کرم مخصوص لب گرفته بودم. دو روز از گاز اشک‌آور گذشته بود و لب‌هایم پوست انداخته و از سه جا ترک خورده بود. هنوز صورتم، هنوز لب‌هایم می‌سوخت. توی خیابان کرم زدم. منتظر ماندم. یک ماشین نقره‌یی جلوی پایم ترمز کرد. در ماشین را باز کردم، توی صورتت نگاه کردم، لبخند زدم و پرسیدم خودتی؟ نشستم و خودت بودی. خود ِ خودت بودی. دست‌ت را بین انگشت‌هایم گرفتم و دست‌ت را ول نکردم. دست‌ت را ول نمی‌کنم
سرفه می‌کنم
نگاه می‌کنم به ردیف خانه‌های رودرروی چشم‌هایم. نگاه می‌کنم و به کلید نقره‌یی بین انگشت‌هایم و در سکوت فکر می‌کنم. تمام طول شب هی دست می‌کنم و کلید را لمس می‌کنم و فکر می‌کنم که زندگی شروع شده است. سکوت می‌کنم. دیگر به هیچ راهپیمایی نخواهم رفت. من بدنم نمی‌کشد. قلبم نمی‌کشد. روحم نمی‌کشد. من به طرز احمقانه‌یی می‌ترسم. می‌ترسم و سکوت می‌کنم. از بین ردیف گاردهای جلوی مترو صادقیه رد می‌شویم. نگاه می‌کنم به صورت‌هایی که نگران هستند. بی‌خیال هستند. می‌خندند. رد می‌شوم
سرفه می‌کنم
ماشین توی پارکینگ منتظر مانده. عجیب است، نوعی مرغ دریایی کنار رودخانه‌ی فصلی جمع شده، نه یکی دو تا، چند ده تا. خنده‌ام می‌گیرد. پرنده‌ها را نشانت می‌دهم. می‌خندی. سوار ماشین می‌شویم. ضبط را می‌زنی. دست‌ت را می‌گیرم روی دنده. ماشین جلو می‌تازد. از بین ردیف گاردها رد می‌شویم. گاردها خبردار جلوی ورودی مترو صف شده‌اند. دست‌ت تو بین انگشت‌هایم مانده. گرمای وجودت را حس می‌کنم. زندگی وجود دارد. خوشبختی وجود دارد. بعضی‌وقت‌ها از آسمان برف می‌بارد، باران هم می‌بارد. و شب‌ها چشم‌هایم را باز می‌کنم، دنبال تو می‌گردم. و تو دست دراز کرده‌یی تا
من