Wednesday, December 29, 2010

جهنم استوار عین میم


ژان پل سارتر گفته، جهنم آدم‌های دیگر هستند

به این جمله فکر کن، وقتی توی خیابان‌ها راه می‌روی. فکر کن وقتی به صورت‌های بقیه نگاه می‌کنی. فکر کن وقتی توی صورت کسی لبخند زده باشی که خود جهنم بوده. خود جهنم هست

.......

یک پادگان وسط تهران. یک استخر وسط پادگان. یک استوار سی و سه ساله‌ی کادر مسوول استخر. بچه‌ها توی استخر. استوار کنار استخر. استوار به بچه‌ها تجاوز می‌کرده. یک پسر بچه‌ی نه ساله را کرده. پدر و مادر بچه از او شکایت کرده‌اند. دادگاه نظامی استوار را به بازنشستگی محکوم کرده است. استوار تا آخر عمرش پول گاییدن یک بچه را از دولت می‌گیرد. پولی که از نفت ماها و از مالیات‌های ماها گرفته‌اند و توی حلقوم این جانور می‌ریزند. توی حلقوم این عوضی می‌ریزند. توی حلقوم این کثافت می‌ریزند. آن هم برای همه‌ی عمرش. حالا می‌تواند با خیال راحت هر گه دیگه‌یی را بخورد. هر گه‌ی دیگه‌یی را تا آخر عمرش بخورد. با پول ماها

.......

دوست من سرباز وظیفه‌ی همان پادگان است. دوست من تعریف می‌کرد که حالا خبر توی کل پادگان پیچیده که فلانی آره. حالا همه توی حرف‌های‌شان تکرار می‌کنند که این هم‌جنس‌خواه‌ها چه موجودات کثیفی هستند

.......

از دوستم پرسیدم چه سر آن بچه می‌آید؟ جدی گفت که این دیگر هیچ آینده‌یی ندارد

.......

جهنم آدم‌های دیگر هستند

به این جمله خیلی جدی فکر کن

Sunday, December 26, 2010

قانون ِ جاذبه


بعضی‌وقت‌ها باید یک سیب توی مخت فرو برود تا به قانون‌های جدیدی برسی. نیوتن هم سیب تو کله‌اش خورد، از خواب پرید و گفت: هاه، جاذبه، تویی؟ سلام! و زندگی در کره‌ی زمین متحول شد و ما از یک سطح مربع که آب‌های دریاها از هر طرف‌اش پایین می‌ریختند، رسیدیم به یک کره که بقیه‌ی سیاره‌ها و ستاره‌ها هیچی حساب‌اش نمی‌کردند. البته اتفاق‌های دیگری هم افتاد که این شکلی شدیم، ولی سیب مهم است. دوباره توجه بکنید، سیب مهم است

.......

قانون‌ها عوض می‌شوند. زندگی‌ها هم عوض می‌شوند. پسرهایی می‌آیند و می‌روند. بعد هم همه چیز یادشان می‌رود. یک بار یکی را دیدم سه نفر قسم می‌خوردند که ما قبلا هم را دیده‌ایم،‌ یادش نبود. البته استثنائا با هم سکس نکرده بودیم، فقط هم را دیده بودیم. پریشب دوستم کنارم چت می‌کرد، یکی برایش پیغام فرستاده بود که می‌شود با هم آشنا بشویم؟ پسره هم نوشت که عزیز تو سه سال پیش من را کرده بودی. موقع تایپ کردن لبخند هم می‌زد

.......

قانون اول سیب: تو هیچ‌وقت دوباره به سن الان خودت بر نمی‌نگردی

من دیگر هیچ‌وقت شانزده سالم نمی‌شود. توی شانزده سالگی به یک پسر توی حیاط دبیرستان نگاه می‌کردم و آه می‌کشیدم. سه سال طول کشید تا بتوانم پوست لخت‌ش را نفس بکشم. توی بیست و یک سالگی به شش تا پیشنهاد گفتم نه. بعدا گفتم خاک توی سرت، آخه چرا؟ فقط چون از سکس می‌ترسیدی؟ من هیچ‌وقت دوباره شانزده سالم نمی‌شود. هیچ‌وقت دوباره بیست و یک سالم نمی‌شود

.......


قانون دوم سیب: کارهایی که دلت می‌خواهد را بکن. ولی واقعا دلت بخواهد

از من پرسید فردا بروم به این بدهم، تو خل و چل می‌شوی؟ فقط خندیدم. بعد گفت ببین، راست‌ش را بگو، من از دروغ خوشم نمی‌یاد. برایش قانون اول سیب را توضیح دادم، و بعد گفتم که آدم یک وقتی یکی هست، حال‌اش از قیافه‌اش بهم می‌خورد، و بعد می‌رود و الکلی باهاش حال می‌کند، آره، من سر این داغان می‌شوم. ولی وقتی یکی هست مثل همین پسره، قیافه‌اش معمولیه، بدن‌اش خوبه، خوب تو خوشت می‌یاد، می‌روی و باهاش حال می‌کنی. ولی ته دلت می‌خوایی باهاش حال کنی. من می‌خواهم نگران چی باشم این وسط؟ کارهایی را بکن که دلت می‌خواهد. واقعا دلت بخواهد

.......

آدم‌ها نمی‌فهمند، سیب‌ها را گاز می‌زنند و بقیه‌اش را پرت می‌کنند یک طرفی. نمی‌فهمند دیگر. بعد یک وقتی پیر و خل و ابله شده‌اند و بعد سنگ قبر شده‌اند و بعدش چی؟ واقعا بعدش چی؟ آقا بگذار سیب برود توی مخت. بگذار نفس بکشی. همین الا خل باش. وحشی باش. عوضی باش. منتظر چی ماندی؟ جاذبه را نگاه کن، جاذبه را لمس کن، از جاذبه لذت ببر. یک لذت واقعی ببر

.......

آقا بفرما سیب

Monday, December 20, 2010

نظریه‌ی لوبیا

با ماشین چرخ می‌زدیم و من تازه فهمیدم دهه‌ی محرم شده. به من چه. توی خیابان‌ها دست‌ش را روی دنده‌ی ماشین گرفته بودم و چرخ می‌زدیم و بعد برگشتیم هتل و دم گوش‌اش گفتم لباس‌هایت را بدون اجازه‌ی من در نیاور. گفتم بدون اجازه‌ی من هیچ کاری نکن. ترسیده بود، اما آخرسر فقط نصف پشت‌اش را کبود کردم

.......

داستان را درست یادم نیست. ولی ماجرای جنازه‌یی بود که توی یک غار پیدا کرده بودند. مال ِ خیلی خیلی وقت‌ها پیش. ولی نه آن‌ قدرها هم قدیمی. آن موقع خط بوده و جنازه‌ی داستان ِ ما قبل مرگ روی دیوار غار را کنده بود. یادگار گذاشته بود. کل زندگی‌اش شده بود عجز و لابه به خاطر گناه هولناکی که مرتکب شده بود. جنازه نالیده بود و آه کشیده بود و طلب عفو کرده بود. گریه کرده بود و زار زده بود. توی نوشته‌هایش همه‌اش توبه می‌کرد. خودش را توی غار حبس کرده بود که با مرگ بخشیده شود. گناه هولناک او خوردن لوبیا بود. توی سرزمین آن‌ها خوردن لوبیا گناه کبیره بود

.......

نمی‌توانم بفهم مذهب یعنی چی. آخرین بار با یک دختره‌یی توی کافه نشسته بودیم و یاد گذشته‌های‌مان افتادیم و خنده‌مان گرفت. بعد هم قهوه‌مان را سر کشیدیم. من سیگار کشیدن را از همین دختره یاد گرفته بودم. واقعا هم یک دختر بود. پرسید یادت هست می خواستی با من ازدواج کنی؟ بعد دوباره هر دو تای‌مان قهقهه زدیم

.......

من لوبیا خیلی دوست دارم. می‌گذارم خوب غلیظ بشود و سر فرصت می‌خورم. توی صحرا گیر بکنم، کنسروش هم خوب است. با کنسرو ماهی مخلوط می‌کنم، خدا می‌شود، یک کم هم فلفل و سیر می‌زنم و اگر توی صحرا نباشم، نان را توی مایکروفر گرم مي‌کنم و یک چیزی می‌شود مبهوت کننده، اووووم


Tuesday, December 14, 2010

نظریه‌ی میکل‌آنژ

غربال دستم گرفتم و همه چیز را الک می‌کنم

.......

اول‌اش سخت است. توی یک نفری را دوست داری. از ته دلت دوستش داری. برایش می‌سوزی. اما توی هم خشک شده‌اید. عسل را دیدی؟ وقتی مانده باشد و توی سرما سفت شده باشد و هر چیزی که توی خودش باشد، مثلا یک قاشق را، محکم چسبیده و ول نمی‌کند. عسل و قاشق به هم ماسیده‌اند. آدم‌ها به هم می‌ماسند. توی همدیگر گیر می‌کنند. نمی‌شود جدای‌شان کرد. برای هم می‌سوزید، اما جلوی نفس کشیدن هم، جلوی حرکت هم را گرفته‌اید. دفعه‌ی اول خیلی سخت است که یک نفر را از توی زندگی‌ات پرت بکنی بیرون. که دیگر نباشد. خیلی بد گریه‌تان می‌گیرد، اما بعد عادت می‌کنی. چقدر عادت‌ها مزخرف هستند و چقدر مفید. مثل بالا آوردن می‌ماند، نصیب کسی نشود، ولی وقت‌اش که شد، مکث نمی‌توانی بکنی

.......

تی. اس. الیوت توی شعر سرود عاشقانه‌ی آقای جی آلفرد پروف‌راک می‌خواند: توی اتاقی که زن‌ها می‌آیند و می‌روند، از میکل آنژ حرف می‌زنند. این خط شعری‌اش را دیوانه‌وار دوست دارم. نمی‌دانم چند سال است، نمی‌دانم از کی، حتا درست یادم نیست از کجا، از کلاس‌های دانشگاه بود یا از همان پرینت‌های لعنتی که معتادشان هستم، که شعر را خواندم و جمله توی مخم حک شد. ولی توی زندگی من زن نبود. یعنی بود. دیگر نیست. آن موقع هم نبود. خودم نمی‌فهمیدم. حالا می‌خوانم، توی اتاقی که پسرها می‌آیند و می‌روند، از میکل آنژ حرف می‌زنند. البته کسی دور و بر من از میکل آنژ حرف نمی‌زند. ولی مغرور و خودباخته چرت و پرت می‌بافند، توی مایه‌های میکل آنژ

.......

هنوز نفهمیده که پرت‌اش کردم بیرون. لبخند زد و نگاهم کرد. توی نگاه‌اش، همان پسر خوشگلی بود که جلوی بازار ایستاده بود. با آدم‌های دیگر فرق می‌کرد. مدل مویش. آرایش‌اش. لباس‌هایش. طرز رفتارهایش. راه رفتیم. آمده بود که توی این سفرش دوست پسر پیدا بکند. حرف زدیم و راه رفتیم و حرف زدیم. یک سال بعد گفت که آن موقع، فکر نکرده آمده سر دیت، فکر کرده بود که به دیدن یک دوست خیلی قدیمی آمده. روزها چقدر زود می‌گذرند. چقدر زود تمام می‌شوند. توی لبخندش، توی نگاه‌اش پسر گذشته‌ها بود. ولی دیگر خودش نبود. دوست پسر احمق‌اش شده بود. من دو تا احمق می‌خواهم چی کار بکنم؟ بگذار فکر بکند سر کارهای‌مان دعوای‌مان شده. بگذار فکر بکند تاثیری روی دوستی‌مان نگذاشته. توی سکوت‌ها حل می‌شود. یک بار ماهی برایم نوشته بود، سکوت بدترین سلاحی است که می‌توانستی علیه من استفاده بکنی. من بی‌رحم‌ام. یک گربه‌ی وحشی با چشم‌هایی آتشین و لج‌باز. آخ، لج‌باز

.......

غربال را می‌تکانم. آدم‌ها رها می‌شوند. وزن کم می‌کنم. نفس‌های عمیق می‌کشم

Saturday, December 11, 2010

نظریه‌ی املت

هیچ‌چیزی دیگه مهم نیست

.......

تا حالا املت درست کردی؟ اگر گوجه‌فرنگی و پیاز را درست سرخ نکنی، یک مزه‌ی خام مزخرف پیدا می‌کند. یک بوی گندی هم می‌دهد. ولی اگر به اندازه سرخ بکنی؛ یعنی به اندازه پخته باشد، ولی اگر یک ثانیه بیشتر روی شعله باشد، جزغاله می‌شود؛ یک مزه‌یی پیدا می‌کند و یک عطری می‌دهد که دلت می‌خواهد همان‌جا کل ماهی‌تابه را گاز بزنی

.......

اسمم را گذاشته بود گربه خانگی

.......

سکس بد مثل املت خام می‌ماند. وقتی نگذاری بدنت خوب توی بدن طرف غرق بشود، خوب سرخ نشدی، خوب عطر نگرفتی، بعد یک دفعه می‌بینی که مزه نمی‌دهد. بلند می‌شوی و فکر می‌کنی توی دیوار گیر کردی. دهنت طعم گِل دارد. دلت می‌خواهد کل‌ش را بالا بیاوری. دلت می‌خواهد همه چیز را از پنجره پرت بکنی بیرون. دلت می‌خواهد به یک نفری توی اولین خیابان پناه ببری. یک نفری که بدنش فرق داشته باشد

.......

می‌گفت پسرها دو دسته‌اند: میوه‌ها و خزنده‌ها. من خزنده بودم. می‌گفت یک خزنده‌ی وحشی. و چشم‌هایش یک جوری می‌درخشید که می‌خواستم همان‌جا گاز بگیرمش. دود قلیان را توی دهانش کرد و دودش را بین لب‌هایم ول کرد. چقدر خوب است همیشه بقیه‌ی آدم‌های توی قهوه‌خانه خودشان را به ندیدن می‌زنند

.......

آشپزی دوست دارم. پسرپزی دوست دارم. گذاشتم خوب سرخ بشود. گذاشتم خوب عطر بگیرد. و یک کاری با هم کردیم که لبخند روی صورت‌مان ماند. یک کاری کردیم که همه طرف بدن‌مان خوب سرخ شد. خوب مزه گرفت. و بعد همدیگر را لقمه گرفتیم. من از یک طرف، او از یک طرف. صبح وقتی بیدار شدم و کنارم توی خواب گفت اوهووم فکر کردم املت همیشه خوشمزه است. چقدر خوب است صدای نفس‌های یک پسر بین خواب‌ها و غلت‌زدن‌هایت باشد. و گرمایش. و عرق بدنش. و پوستش توی شب و نورهای محو بدرخشد

.......

میو. میو


Thursday, December 02, 2010

تصویرها، زندگی، و شعر

این یادداشت، به همراه سه شعر «جریان سیال روح»، «پرتاب» و «سردت می‌ماسم» در شماره‌ی جدید «چراغ» منتشر شده است (از این لینک دانلوود کنید.) ضمنا، مصاحبه‌ی آخر مجله توسط یک «رامتین» دیگر انجام شده و ربطی به من ندارد.

تصویرها

یک سال و نیم گذشته را فقط با تصویر مرگ زندگی کردم. با این حس که همه چیز از دست رفته. که دیگر هیچ کاری نمی‌شود کرد. و با مرگ روبه‌رو شدم و بعد فقط زندگی خودم مانده بود. حالا که طوفان گذشته، هنوز سوال درون من زنده است: اگر همین لحظه مرده باشی، چه کردی؟ چه شده؟ زندگی چی بود؟ و جواب برای من در یک سوال دیگر خلاصه می‌شود: الان کجا ایستاده‌یی؟ و جواب این سوال به سوالی دیگر ختم می‌شود: اصلا تو کی هستی؟ می‌شود جواب این سوال را داد: «من یک پسر هم‌جنس‌گرای ایرانی‌» هستم و مسیر را برگشت: الان کجا هستم؟
نوروز 88 در سرمقاله‌ی «چراغ» نگرانی‌هایم را نوشتم. الان هم اول از همه باید بگویم که نگرانم. وحشتناک نگرانم. تصویرهای اطراف زندگی من هولناک شده‌اند. فاصله‌ها بین ماها اوج گرفته. دوستی در صفحه‌ي «فیس‌بوک‌»اش پرسیده بود که اگر همین امروز به ما آزادی این را بدهند که توی خیابان بیایم، کدام ماها زیر پرچم رنگین‌کمان خواهد ایستاد؟ جواب این است که خیلی از ماها اهمیتی نخواهیم داد. خیلی از ماها نمی‌توانیم بیاییم. و من اگرچه زیر پرچم خواهم ایستاد، ولی واقعا ماجرا همین است؟
چند شب پیش با دوستی در پارکی نشسته بودیم و بستنی شکلاتی خودمان را می‌خوردیم. دوست سوال می‌پرسید و جواب می‌خواست. دوست من هفده سال‌اش است. دارد با دنیا آشنا می‌شود. خانواده‌اش می‌دانند که او هم‌جنس‌گراست. پارتنری دارد که او را به عنوان دوست‌پسرش به خانواده‌اش معرفی کرده. در سطح بالایی از رفاه زندگی می‌کند. آرایش کرده توی خیابان‌های شهر قدم می‌زند و کسی مزاحم‌اش نمی‌شود. ولی سوال دارد، او زندگی را نمی‌شناسد. او بلد نیست. و نمی‌داند کی و کجا می‌تواند به او جواب بدهد.
یک سال و نیم پیش، ایده‌ها و خیال‌ها و رویاها توی سرم پر بود. این‌که چه قدم‌هایی می‌شود برداشت و چه چیزهایی خوب است و چقدر کار مانده تا انجام بدهیم. امروز نظرم در مورد همه‌ی آن‌ها عوض شده است. فکر می‌کنم که قدم‌هایی ناموزون برداشته بودم. درست نمی‌دانستم که چه لازم است و چه لازم نیست. الان فضا عوض شده، ولی فقط مشکلات ماها بیشتر شده است.
ایده‌ی «فتح سنگر به سنگر» در ذهن تعدادی از دوستان من هست: اول با خودت کنار بیا، بعد خودت را به دوستانت معرفی کن، بعد در سطح جامعه آزادتر باش و در نهایت با خانواده‌ات هم واقعیت هم‌جنس‌گرایی خودت را بگو. ایده‌ی جالبی است. من تلاشی برای انجام آن نداشتم. دوستان زحمت کشیدند و به جای من کامینگ-اوت کردند (که البته مشکلی هم نداشتم.)
الان به نقطه‌یی رسیده‌ام که بیشتر دوستان استریت من واقعیت زندگی من را می‌دانند. با آن کنار آمده‌اند و مشکلی هم پیش نیامده. تجربه‌های مثبتی از جاهای دیگر شنیده‌ام. هرچند در سطح خانواده همیشه مشکل بوده، بعضی‌ها موفق بیرون آمده‌اند، خود و حتا همسر هم‌جنس‌گرای خودشان را به سطح خانواده و حتا فامیل کشانده‌اند، و بعضی بشدت ضربه خورده‌اند.
من تصویرهای مثبت را از همه جایی می‌گیرم، الان راحت می‌توانی در شهرهای بزرگ وارد یک مغازه بشوی و برای خودت وسایلی را بخری که قبلا امکان‌پذیر نبود: از اسپری رنگ مو گرفته تا انواع کاندوم و حتا جدیداً دیلدو. الان اکثریت جامعه‌یی که من می‌شناسم، با مفهوم هم‌جنس‌گرایی آشنا است: بیشتر به لطف سریال‌های تلویزیونی غربی که با زیرنویس‌های فارسی گسترده در سطح کشور پخش شده‌اند و کمی هم به لطف ماهواره و شبکه‌هایش که فضا را تلطیف کرده‌اند و البته اینترنت، سینما، و حضور فعال‌تر خودمان در بین مردم. اما مشکلات بیشتر شده، من نگرانم و نمی‌دانم که چه کاری باید کرد.

زندگی

بیست و یک سال‌اش است. قد بلند، سفید با پوستی صاف و موهای سیاه که توی صورت‌اش ریخته. بلندبلند می‌خندد و کله‌شق خالص است. دوست داشتنی‌ست. ولی از هفت سالگی سیگار می‌کشیده. نوجوانی‌اش را با انواع اعتیاد گذرانده، و الان به ترامادول معتاد شده و تا روزی هشت تا قرص می‌خورد. از یک خانواده‌ی ثروت‌مند به این‌جا رسیده. دوست ندارد به خودش برچسب بزند و هم‌جنس‌گرا یا استریت یا بای‌سکشوال باشد. ول است. خانواده‌اش به او اهمیتی نمی‌دهند و خودش هم به خودش اهمیتی نمی‌دهد.
به دوست‌هایم چه نشان بدهم؟ من از سال 2005 وب‌لاگ می‌نوشتم و در کنار صفحه‌های دیگری هم بودند، آمدند و رفتند، یا ماندند. ولی ما چه کردیم؟ مجله‌ها، کتاب‌ها، مقاله‌ها، و غیره و غیره، چه کار کرد؟ من واقعا هیچ الگوی مشخصی ندارم تا بتوانم به دوست‌های نسل جدید نشان بدهم. ما خارج از اینترنت تقریبا هیچی نیستیم، نه صدای منسجمی داریم و نه ابزاری برای ابراز وجود. ما همدیگر را دوست نداریم،‌ و وقتی اهمیتی به دیگران – و حتا به خودمان – نمی‌دهیم، کی می‌خواهد به دیگری کمک کند؟ وقتی دست کسی را نمی‌گیریم، چرا انتظار داریم تا کسی جلوی سقوط ما را بگیرید؟
مصرف مواد مخدر و الکل، بخشی از آزادی‌های زندگی است و هر انسانی می‌تواند انتخاب بکند. داشتن پارتنر یا سکس آزاد، انتخاب فردی یک نفر خواهد بود. ورای سطح قوانین و انتظارات فرهنگی، اجتماعی و مذهبی جامعه، ما ثابت کرده‌ایم که می‌توانیم زندگی خودمان را داشته باشیم و هر کاری بکنیم. اما برای من این سوال همیشه بوده که ما آزادانه انتخاب کرده‌ایم؟
برای دوست هفده ساله‌ام از مشکلات ناشی از مصرف بالای الکل می‌گفتم. دوست دیگری برای او در مورد ایدز توضیح داده بود. اما قبل از آن چی؟ به جز این‌ها چی؟ مگر خود ما چقدر از زندگی، امکانات و محدودیت‌هایش خبر داریم، که بتوانیم چیزی به بیرون منتقل بکنیم؟ هر کدام از دوستان هم نسل من شده موجودی برای صرف خودش. حرکت به سمت خودش و خواسته‌های خودش. بُعد اجتماعی‌ آدم‌های دور و بر من ویران شده. خیلی بد ویران شده. و من نمی‌دانم که باید چه کار بکنم.

شعر

بعد از انتخابات سال گذشته، این سوال توی سر من بود که مشکل اصلی ملت ما سیاسی است؟ توی سر من این جواب بود که نه، مشکل اصلی آدم‌هایی که من می‌بینم سانسور است. ما خودمان را – چه دگرباش و چه غیردگرباش- به طرزی باورنکردنی سانسور می‌کنیم. ما به هیچ وجه اجازه نمی‌دهم که نه خودمان واقعا خودمان باشیم، نه بقیه خودشان باشند.
بیش از یک سال به این موضوع و به ایران نگاه کردم. خواندم و باز هم خواندم و فقط سعی کردم تا خودم را از بند سانسور وجودی خودم خلاص بکنم. موفق بوده‌ام؟ خیلی کم. سانسور بخشی بدنه‌یی از هویت من شده. سانسور به روح من چسبیده. شعرهای جدیدم، فریاد می‌کشند. سعی دارند تا خودشان را رها بکنند. آزاد بشوند. این فریادهای روح من است که می‌خواهد آزاد بشود. می‌خواهد فریاد بکشد.
و در عین حال که هم‌چنان درون خودم را به کنکاش نشسته‌ام، در تلاش هستم تا نگاهی هم به بیرون داشته باشم. دو نمونه از شعرهای جدیدم، ناشی همه‌ی نگرانی‌هایی که دارم و دردهایی که توی وجودم هست را به این شماره‌ی «چراغ» هدیه می‌کنم. به زودی، دفتر شعر «قایم‌باشک ابرها» را هم بالاخره برای انتشار در اینترنت قرار خواهیم داد. بیش از یک سال و نیم است که این دفتر آماده مانده.
حالا می‌خواهم دوباره نفس بکشم. الان می‌دانم که قرار نیست معجزه‌یی اتفاق بیفتد، که قرار نیست از این رو به آن رو بشویم. فقط می‌خواهم زندگی کنیم. هر کسی زندگی بکند و هر کسی به زندگی دیگران احترام بگذارد. حالا می‌دانم که پرچم رنگین‌کمان باشد یا نباشد، خیلی فرقی نمی‌کند. که با شعار هیچی درست نمی‌شود. دور و بر من همه چیز دارد از هم فرو می‌پاشد. و من فقط می‌توانم بگویم که نگرانم. و این‌که نمی‌دانم چه کار باید بکنم. و این‌که فقط می‌نویسم. و خواهم نوشت.

Saturday, July 31, 2010

چشم‌های واژگون

امشب یک دفعه حس کردم که تو حامله شده‌یی. یک حس که توی رگ‌هایم رشد می‌کرد و تا چشم‌هایم بالا می‌آمد و به درد می‌رسید در شقیقه‌هایم. میگرن دارم. برای دومین شب. یک مسکن دراز و سفید با نصف لیوان چای یخ سر کشیدم. شام خوردم. یک لیوان پر دلستر با طعم استوایی بلعیدم. چشم‌هایم درد دارند. فکر می‌کنم وقت‌اش که برسد، تو چه دردی می‌کشی
به بدن‌ات فکر می‌کنم. به کمرت که چقدر باریک است. و چقدر لاغری. فکر نمی‌کنی بچه غذا می‌خواهد؟ تو خودت هم غذا نمی‌خوری. فکر می‌کنم سلول‌های بچه توی شکم تو رشد پیدا بکند و بالاخره یک بهانه‌یی پیدا بشود تا این شکم بالا بیاید
بعد فکر کردم به کتابی که خیلی وقت پیش خوانده بودم،‌ یک نسخه‌ي پانصد صفحه‌یی از اثری درباره‌ی حاملگی. همان جا بود که فهمیدم بچه نه ماه تمام چپه توی شکم مادرش است، انگار از پاهایش آویزان و احتمالا انگشت شصت‌اش را مک می‌زند و فکرهای فلسفی می‌کند به جهان که به اندازه‌ی حرکت پاهایش است. و لگد می‌زند
تو بچه لگد بزند می‌خواهی ویار بگیری؟ دخترهای روس آوازهای هیجان‌زده می‌خوانند. چشم‌هایم درست نمی‌بینند. تو ماه‌های حاملگی‌ات به آخرهایش که نزدیک بشود چه جوری می‌شوی؟ دست به کمر می‌گیری و سخت پله‌ها را بالا می‌روی؟ یعنی می‌خواهی سیگار را ترک نکنی و بچه‌مان معلول باشد؟
فکر می‌کنم توی ماه‌های حاملگی چقدر از من دوری. با هواپیما رفتی. از پله‌های فرودگاه رفتم پایین. بیرون سالن هوا گرم بود. تاکسی گرفتم و توی خیابان‌های خلوت شهر راهی شدیم. توی اتوبان اوج گرفت و به شهر نگاه می‌کردم گوشه‌ی سمت چپ ماشین و معنایی نداشت. توی اتاق هوا تاریک بود. روی تخت دراز کشیدم و به تو فکر کردم. و تو به من فکر می‌کردی،‌ به قول خودت به یک تکه سنگ بی‌احساس
امشب حس کردم حامله شدی. فکر کردم از کدام سکس‌مان؟ از همانی که روی زمین بود و آخر شب، وقتی نفس‌ات بند آمد و بعد گفتی بهترین این سفرت بود؟ یا همانی که بعدازظهر من وحشی بودم و تو نمی‌خواستی و آخرسر متلک انداختی که نمی‌تواند تا شب صبر بکند. باید یکی از همین دو تا باشد
امشب فکر می‌کردم تو پسری، ولی چه اهمیتی دارد؟ مگر تو بچه‌ی من و خودت را نمی‌سازی؟ مگر نتوانستن بین ماها معنا هم می‌دهد؟ و لبخند زدم و حالا باید بروم یک لیوان دیگر از همان دلستر بخورم. وحشت نکن. خودم را وزن کردم. همان هفتاد و دو کیلو هستم، تازه با لباس، و لاغرتر هم خواهم شد، ولی تو باید غذا بخوری، بچه غذا می‌خواهد، حامله‌یی دیگر، تازه ویار هم می‌گیری و غر هم می‌زنی

Saturday, July 10, 2010

چرخ و فلک



چشم‌هایم را باز کردم و آفتاب صبح توی صورت‌ات بود جایی درست کنار دسته‌ی موهای قهوه‌یی و نفس‌های آرام می‌کشیدی. صورت‌ت سمت من بود. دوست پسرت آرام ول شده بود آن طرف و تکان نمی‌خورد عین یک تکه سنگ. نگاه‌ات کردم تا دقیقه‌ها گذشتند و تو تکان خوردی و حوصله نداشتی. گفتم آن طرف‌تر بخوابیم که آفتاب توی صورت‌ت نباشد. آمدی بین دست‌های من. خوابیدی. بعد زمان گذشت. بعد بیدار شدی. بعد جای‌مان را عوض کردیم. بعد چشم‌هایم را بستم. و نفس‌هایت را حس می‌کردم زیر دست‌هایم. آرام بودی

چشم‌هایت را باز کردی و نشستی روی زمین. گیج بودی و هنوز نه صبح بود و ما تازه سه صبح ول شده بودیم توی رخت‌خواب. تن‌ت خمار بود. من بیدار بودم. مهم نیست چی باشد. صبح‌ها هشت و نیم صبح به بعد خیلی بد خواب می‌شوم. هشت و نیم صبح به بعد نگاه‌ت می‌کردم. کسالت صبح‌مان شد این‌که برویم سراغ دوست پسر تو و اذیت‌اش بکنیم. گازش بگیریم. انگشت توی پهلویش بغلتانیم. بخندیم و لیس‌ش بزنیم. دست بکشی و بعد با هم پوست پشت‌ش را و شانه‌هایش را تشریح بکنیم. آرام بودی

می‌خندیدی و دوست پسرت چرخید و گفت شما دو تا چقدر پُر رو شده‌اید و بعد دوباره خواب‌اش برد. روی تو دراز افتاده بود. بلند شدم آب بگذارم چایی درست بشود. برگشتم و دوباره حس شر وجودم زبانه می‌کشید. چرخیده بودید. بعد خم شدم تا گونه‌ی تو را ببوسم. موهایم از روی سر تو رد شد و توی صورت دوست پسرت ول شد. آی متنفر است مو روی پوست صورت‌ش را قلقلک بدهد. بلند شد و چیزی گفت و رفت دست‌شویی. خمار و منگ. تو خندیدی. آرام بودی

چایی خوردیم و نان بسته‌بندی و خامه‌ی پگاه و عسل و کره و پنیر، و سوسیس و سیب‌زمینی و قارچ یخ کرده‌ی دیشب. فقط چند تا خل و چل مثل ماها خیلی آرام می‌نشینند و ساعت ده و نیم صبح این ترکیب و عجیب و غریب را آرام و خون‌سرد لقمه می‌زنند و می‌خورند. بعد من و تو جلوی لپ‌تاپ نشسته بودیم و کاغذهای کارها ول بود روی زمین. جدی به توضیح‌ها گوش می‌کردی. آرام بودی

تاکسی توی هوای گرم پیش از ظهر اوج می‌گیرد. باد موهایم را توی صورتم ریخته. روی کل صورتم. با یک دست دسته‌یی را عقب زده‌ام و بیرون را نگاه می‌کنم خیابان‌های شهر چقدر برایم ناشناس شده‌اند. تاکسی عوض می‌کنم. پنجره را بالا می‌زنم و باد موهایم را ول می‌کند. شلخته اطراف سرم را پر کرده‌اند. آرام شده‌ام

دیشب کابوس ندیدم. فقط همه‌اش از خواب می‌پریدم و مطمئن می‌شدم تو به فاصله‌ی یک دست دورتر خوابیده‌يی دست انداخته دور سینه‌ی دوست پسرت. خانه ناهار آماده می‌کنم. مهمان‌ها می‌آیند و می‌روند. وب‌سایت‌ها را نگاه می‌کنم. کسل ولی آرام. بعدازظهر می‌خوابم. کابوس نمی‌بینم. ولی واقعا می‌خوابم. آرام بودم

Sunday, June 27, 2010

چرا باید بیشتر از این هم رنج‌مان بدهید؟



این شعر را به انگلیسی بخوانید


من همان دختری بودم که گفتم

مامان، بابا، من گی هستم

و حالا توی خیابان‌ها می‌خوابم

چون هیچ‌ جای دیگری نیست که بروم،

من همان پسری هستم که اصلا حرف نمی‌زنم

چون می‌ترسم یک وقتی بفهمند

که من گی هستم و فرق می‌کنم

و می‌ترسم از تنفری که نشانم خواهند داد،

من همان دختری هستم که با معشوق‌اش کل روز را

توی تخت‌مان قایم می‌شویم

چون اگر بین مردم برویم

همه می‌گویند شماها اشتباه می‌کنید،

من همان پسری هستم که با معشوق‌ام

راه می‌رفتیم

و یک نفر رد شد و به ما تف کرد

چون ما این‌قدر با او فرق داشتیم،

من همان دختری‌ام که توی زمین دفن شده‌ام

چون نمی‌توانستم ادامه بدهم،

آن‌ها زندگی من را جهنم زنده کردند

چون من گی هستم و می‌گویم که من گی هستم،

من دختری هستم که تنهایی می‌میرم

وقتی معشوق‌ام جلوی در ایستاده

و آن‌ها نمی‌گذارند او تو بیاید

چون ازدواج ما را کثیف می‌دانند،

من همان دختری هستم که دوست‌پسر دارم

وقتی واقعا از یک دختر خوشم می‌آید

اما همه به من می‌خندند

اگر واقعیت من عیان بشود،

آدم کجا می‌تواند قایم بشود، کجا می‌تواند بمیرد؟

چون شماها خیلی ساده نمی‌توانید فراموش کنید

با این همه حس تنفرتان

فقط چون ماها می‌توانیم متفاوت‌تان باشیم.


Tuesday, June 22, 2010

مارپیچ ِ گذشته‌ها





باید می‌گفتم، ولی نگفتم. سرش را خم کرده بود به سمت و من توی مبل جمع و جورتر شدم. موهای قهوه‌یی بلندش روی صورت‌اش ریخته بود. توی دلم گفتم، قشنگ‌ترین صورتی که از یک پسر دیده‌ام. توی خودم جمع شدم. زمان گذشته بود. سال‌ها، سال‌ها. موهای بلندم توی صورتم ریخته. خواننده‌ی انگلیسی داد می‌زند که ممکن است، ممکن است. ولی نمی‌توانم لبخند بزنم. ماه‌ها گذشته‌ست. آدم‌ها آمده‌اند و رفته‌اند. ولی هیچی عوض نشده است. یک سال گذشته مثل یک کابوس لعنتی بی‌پایان روی شانه‌هایم خم شده و چیزی ندارم به‌ش اضافه کنم. تصویرها فقط هستند. آخرین پسر روی صورتم خم شده بود و با موهایم بازی می‌کرد. لبخند زد و گفت موی سفید داری. گفتم زیاد. خیلی زیاد. نفس تازه کردم. گفتم بین موهایم قایم شده‌اند
...
تی‌ اس الیوت همیشه توی سرم می‌خواند
توی اتاقی که زن‌ها می‌آمدند
می‌رفتند
از میکل آنژ حرف می‌زدند
ولی توی اتاق زندگی کوچک من فقط پسرها می‌آیند و می‌روند و از همه چیزی حرف می‌زنند به جز میکل آنژ. توی پارک نشسته بودیم و سامی پیرمردها را دید می‌زد و پسرهایی که نمی‌شناختم حرف می‌زدند از فوتبال و چیزهای بی‌اهمیت زندگی و من دلستر انبه‌ام را مزه می‌زدم. باید می‌گفتم و نگفتم. لبخند زدم ولی. نگاه کردم توی تاریکی که علی‌رضا دورتر نشسته بود سیگار به لب حرف می‌زد و من را می‌پایید. باید نگران می‌شدم؟ نگران چی؟ رسول توی تاریکی و گرمای سر شب داشت تاریخ‌چه‌ی آب‌نمای آن پارک تاریک را می‌گفت. و بعد پرسید چرا نمی‌نویسی؟ توی دلم گفتم چی را بنویسم؟ شاید
...
ولی می‌خوانم. خیلی می‌خوانم. شعر دوست دارم و خواندن شعر خسته‌ام نمی‌کند. زندگی خسته‌ام می‌کند. چیزهای دیگر خسته‌ام می‌کند. توی یک‌ سال گذشته آن‌قدر به مرگ فکر کرده‌ام که حد و اندازه ندارد. فروردین ماه مزخرفی که گذشت، آن‌قدر به خودکشی فکر کردم که به چیز دیگری فکر نکردم. ولی اتفاقی نمی‌افتد. می‌خواستم خودم را بکشم، همان ده سال پیش کشته بودم. آن روز که ناامیدی دانه به دانه سلول‌هایم را پر کرد و... مگر زندگی ماند؟ چیزی ماند؟ من زنده بودم؟ بودم؟ یا
...
پسرها توی اتاقم می‌آیند و می‌روند. چیزی عوض نمی‌شود. چیزی مهم نیست. داشتم یک کتاب می‌خواندم. مثل بقیه‌ی کتاب‌های جدید بی‌اهمیت بود. کتاب را رها کردم. امشب آخرین قسمت فصل دوم سریال زنان خانه‌دار نوامید را دیدم و تمام شد. امیدرضا همین دو فصل را آورده بود. حالا سریال هم ندارم تماشا کنم. ولی کارلوس هست. کارلوس را امیدرضا را می‌شناسد. یک همستر است. تازه بدنیا آمده. من حس‌اش می‌کنم. قرار است یک روز برویم و توی مغازه‌ همستر فروشی پیدایش کنیم
آره. پیدایش می‌کنیم. می‌دانی، زندگی همین است، ناامیدی که توی ناامیدی موج می‌خورد، مارپیچ می‌شود، شکل صورت پسرها را پیدا می‌کند. حالت نگاه‌شان وقتی می‌خواهی بگویی من را بغل کن. می‌خواهی بگویی بهت احتیاج دارم. ولی نمی‌توانی. ولی هیچی نمی‌گویی. چشم‌هایت را می‌بندی و بعد یک لحظه خیره می‌مانی به هیچ چیز. چون هیچ چیزی هیچ‌وقت مهم نیست، هیچ‌وقت اهمیتی ندارد، هیچ‌وقت
...
آره. بعضی‌وقت‌ها می‌آیم این‌جا و چیزی منتشر می‌کنم. فقط همین و مهم هم نیست