Wednesday, October 28, 2009

در جست‌وجوی زمان از دست رفته


این موش امیدرضا است، یک همستر به نام دکارت. از وقتی دکارت را دیدم، به این باور رسیدم که تنها چیز واقعی توی دنیاست. همه چیز را بو می‌کشد و از من خوش‌اش نمی‌آید. همه‌اش کابوس می‌بیند که من می‌آیم و انبار نان و شیرینی‌اش را می‌خورم. یک بار از خواب بیدار شد و ایستاد رو به صورت من دست‌اش را توی هوا مشت کرد و بعد رفت نان‌هایش را بو کشید و بعد برگشت خوابید. تمام روز را می‌خوابد و شب‌ها همه‌اش می‌رقصد. تنها چیزی است که توی سه هفته‌ی گذشته توانسته من را بخنداند. امیدرضا یک جوری رفتار می‌کند که دکارت مهم نیست، ولی همین تازگی‌ها رفته برایش یک پورن استار خریده، که یک چیزی است توی مایه‌های خداهای باستانی کوه المپ. اسم‌اش شوهر است و می‌گویند کرامات دارد و پرواز می‌کند و جیغ هم می‌کشد. فعلا پورن استار پا نمی‌دهد و با دکارت دعوا دارند. دکارت برنامه ریخته چند روزی به پورن استار غذا ندهد تا پا بدهد، دنیا این جوری است دیگر، همه چیز بر پایه‌ي سکس می‌گردد، حتا بین موش‌ها. شاید حوصله کردم و داستان‌های دکارت را نوشتم. البته از این شایدها توی زندگی زیاد هست، می‌دانید که

Friday, October 16, 2009

انتخاب‌های ادبی گاردین برای گی‌ها




مقدمه: روزنامه‌ی «گاردین» چاپ لندن، یکی از قدیمی‌ترین و جدی‌ترین نشریه‌های زنده‌ی دنیاست، بیش از 175 سال است منتشر می‌شود و تا به حال بیش از 50 هزار شماره چاپ کرده است. یکی از سنت‌های این روزنامه، انتخاب‌های کتاب‌اش هستند که به صورت فهرست‌های ده تایی در موضوع‌های مختلف منتشر می‌شوند. 17 جولایی سال 2001، پائول برستون، منتقد ادبی روزنامه فهرست 10 کتاب برتر ادبی گی را به انتخاب خودش برای روزنامه نوشت و منتشر کرد. از میان این کتاب‌های این یادداشت، «تصویر دوریان گری» و «ساعت‌ها» بارها در ایران منتشر شده‌اند و «قصه‌های شهر» هم در دست ترجمه است

درباره‌ی نویسند: پائول برستون روزنامه‌نگار و نویسنده است. اولین رمان او، «بی‌شرم /Shameless» توسط منتقد ادبی ویل سلف به عنوان «حقیقتی تکان‌دهنده درباره‌ی گی‌های لندن» توصیف شد و الان چاپ شمیز آن هم در دسترس است

یک. تصویر دوریان گری نوشته‌ی اسکار وایلد. منتشر شده در 1891 میلادی
The Picture of Dorian Gary by Oscar Wilde

اغلب افتخار ابداع «هم‌جنس‌گرایی مدرن» نصیب اسکار وایلد شده و در «دوریان گری» او کهن‌الگوی این ژانر را هم آفریده است – جوان زیبایی که روح خویش را به ازای جوانی ابدی می‌فروشد. این کتاب را باید همه‌ی پسرهای خیابان اولد کمپتون بخوانند. مترجم: جایی در لندن برابر پارک دانشجو در تهران

دو. بانوی گل‌های ما نوشته‌ی ژان ژنه. منتشر شده در 1943 میلادی
Our Lady of the Flowers by Jean Genet

برای بسیاری از مردان گی، ژنه بیانگر هم‌جنس‌گرایی از خود-بیزار است که از رسم زمانه کناره گرفت و سرانجام جنبش آزادی گی را الهام‌بخش شد. بی‌شک شخصیتی بدبین است و کسی که کوچک‌ترین حس هم‌دردی نسبت به سیاست‌های امروزی گی ِ «حس خوبی داشته باش و پرچم رنگین‌کمان تکان بده» ندارد. «بانوی گل‌های ما» به عنوان شاهکار او درنظر گرفته می‌شود. ژنه این کتاب را در زندان نوشت، کتاب‌اش را روی قطعه کاغذهای قهوی‌ رنگی نوشت که زندانی‌ها با آن‌ کیسه‌های خرید می‌ساختند. وقتی کاغذهای نوشته‌اش توقیف می‌شدند، دوباره کارش را از اول شروع می‌کرد. خوب حداقل به نوعی، خوش‌بینی خارق‌العاده‌یی در روش نوشتن کتاب وجود دارد

سه. شهر شب نوشته‌ی جان رِچی. منتشر شده در 1963 میلادی
City of Night by John Rechy

اولین بار با گوش کردن به برنامه‌های سافت سل و مارک آل‌موند متوجه‌ی وجود جان ریچی شدم. ریچی محبوب جهانی پسرهای خیابانی، کویین‌های زنانه‌پوش و مردان سرزبان‌دار است، میل آن‌ها به عشق را با طنزی هرزه و سکس‌های اتفاقی به نمایش می‌گذارد. ریچی نویسنده‌یی بامزه‌تر از کل چیزهایی است که مردم درباره‌اش می‌گویند. «شهر شب»‌ اولین رمان اوست.

چهار. قصه‌های شهر نوشته‌ي آرمستید موفین. منتشر شده در 1978 میلادی
Tales of the City by Armistead Maupin

فکر کنم تا حالا «قصه‌های شهر» را ده دوازده باری خوانده باشم. موفین اولین نویسنده‌یی است که تا به حال دیده‌ام شخصیت‌های گی را به عنوان بخشی از زندگی غنی همه نشان می‌دهد، به‌جای آن‌که آن‌ها را موجوداتی دل‌مشغول دنیاهای مخصوص خودشان بسازد. مخلوط شاد شخصیت‌های گی و استریت نوشته‌های او را این‌قدر خواندنی ساخته است. پلات داستان‌ها اغلب ورای باور انسان امتداد می‌یابند، اما شخصیت‌هایش آن‌قدر متقاعد کننده‌اند که این ناباوری اصلا اهمیتی پیدا نمی‌کند

پنج. رقاص ِ رقص نوشته‌ی آندرو هولاریان. منتشر شده در 1978 میلادی
Dancer From The Dance by Andrew Holleran

داستان در دیسکوها و سکوهای رقص لبریز از دود دهه‌ی 1970 نیویورک می‌گذرد، «رقاص ِ رقص» حکایت کویین‌های در حاشیه، بدن‌فروشان حرفه‌یی و تنهایی زندگی‌های گذران زیر رقص نور چرخان است. تقریبا کیفیتی عرفانی در داستان وجود دارد، همان‌طور که شخصیت‌های گوناگون مجذوب ورود مالون می‌شوند، مردی که زیبایی فیزیکی‌اش او را به عنوان نوعی موعود و نجات‌بخش نشان می‌دهد. یک کلاسیک ادبی گی و اثری به حق کلاسیک

شش. داستان شخصی یک پسر نوشته‌ی ادموند وایت. منتشر شده در 1982 میلادی
A Boy's Own Story by Edmund White

کسی این کتاب را به عنوان رابطی بین «ناتور دشت» و «De Profundis» می‌شناخت. من در کل چندان محسو ادموند وایت نیستم (به نوعی او را پرجلال و شکوه می‌بینم.) چندان هم علاقه‌ی خاصی به داستان‌های «ورود به جامعه» ندارم. اما این داستان واقعا اصیل است

هفت. کویین‌ها نوشته‌ی پیکلز. منتشر شده 1984میلادی
Queens by Pickles

«کویین‌ها» در همان سالی منتشر شد که من وارد لندن شدم. زخم‌خورده‌ی تصویر رسانه‌یی گل‌ها از چهره‌ی آلرژیک «منفی» جامعه‌ی گی لندن بودم، این کتاب تصویری به حق صادقانه‌تر از زندگی گی شهر بزرگی است، دربرابر آن‌ چیزهایی که من در تصویرهای بارهای گی لندن بین لیوان‌های آب‌جو توانستم ببینم. به خاطر دلایلی عجیب، بعضی از مردمان گی به نظر مشکلی به خندیدن به خودشان دارند. نویسنده‌ی این کتاب کوچک‌ترین مشکلی با این موضوع ندارد

هشت. گوشت و خون نوشته‌ی مایکل کانینگهام. منتشر شده در 1995میلادی
Flesh and Blood by Michael Cunningham

مایکل کانینگهام تواناترین نویسنده‌ی این روزهای ماست. آخرین کتاب او «ساعت‌ها» جایزه‌ی پولیتزر برای داستان را برد و درنهایت با فیلمی به سینما‌ها آمد که نیکول کیدمن در آن بازی می‌کرد. این دومین رمان اوست. داستان چهار نسل از زندگی خانواده‌ی مهاجری در آمریکا و راه‌های گوناگونی که والدین با مساله‌ی گی بودن فرزند خود در خانواده برخورد می‌کنند و هم‌چنین بچه‌ی گی که با نیاز خود به داشتن خانواده را حل می‌کند. کتابی جاه‌طلب است، در مقیاس یک حماسه کار شده و به ما یادآور می‌شود که اصول‌گرایان دست‌راستی تنها کسانی نیستند که دل‌مشغول «ارزش‌های خانواده» هستند

نه. مسلح نوشته‌ی کریستوس تسیولکاس. منتشر شده در 1997میلادی
Loaded by Christos Tsiolkas

داستان پسر گی یونانی‌ 19 ساله‌ی اخمویی که در حومه‌ی ملبورن دنبال دردسر می گردد، از این جور رمان‌هاست که توی یک یا دو نشست آن را می‌خوانید. به‌زحمت 150 صفحه ادامه می‌یابد و با نثری سرراست نوشته شده است، از اول تا آخر یک سره عجولانه پیش می‌رود و لبریز از سکس‌ با انسان‌هایی ناشناس، مصرف موادمخدر و حقایق خشن زندگی در لبه‌ی اجتماع است

ده. اشتراک دو جنتلمن نوشته‌ی ویلیام کورلِت. منتشر شده در 1997میلادی
Two Gentlemen Sharing by William Corlett
«اشتراک دو جنتلمن» یکی از بامزه‌ترین رمان‌های گی است که در گذر سال‌ها خوانده‌ام. یک کمدی رفتار که در دهکده‌یی آرام در میانه‌ی انگلستان می‌گذارد، زندگی گروهی شخصیت‌های تیپ رستورایی شنگول را نشان می‌دهد که صبرشان با ورود دو مرد گی به امتحان گذاشته می‌شود که در خانه‌یی با هم زندگی می‌کنند. کورلِت توانسته عالی برخورد سبک‌های متفاوت زندگی را به نمایش بگذارد، از طنزی ملایم استفاده کرده تا تعصب‌های فردی را به کنکاش بنشیند و در طول خوانش داستان، انبوهی شگفتی را هم به نمایش می‌گذارد

Friday, October 09, 2009

یکی بیاد من رو جمع کنه


توضیح عکس: به من گفتند که این آقا در اعتراض به وضعیت اینترنت در ایران اعتصاب کرده‌اند

با توجه به این‌که مهرشاد در آهنگ خالی‌بندی این ترجیح‌بند معنوی را عمیقا استفاده می‌کنند، من و تو چه ساده بودیم که به همه داده بودیم، و من هم جدیدا آهنگ‌های دمبله‌کُسه دوست می‌دارم و چون اکانت من زده همه چیز را ف‌ی‌ل‌ت‌ر کرده و من هم همیشه‌ی خدا راست نکردم از ف‌ی‌ل‌ت‌رشکن استفاده کنم، لج‌بازی کردم و از دانش انگلیسی‌ام استفاده کردم و روی کلمه‌هایی سرچ زدم که روی همین اینترنت که جی‌میل هم به خاطر جی بودن‌اش مشت در دهان خورده است، نتایج درخشانی از میان‌شان پدیدار شد. آره دیگه. فکر کنید من الان سه چهار روز است دارم روی مساله‌ی مستر و اسلیو مطالعه می‌کنم، خیلی باحال است، سایت‌های خوشمزه‌یی هم دارند. حالا این‌ها به کنار، یک سری لینک برای‌تان معرفی می‌کنم که بروید یک با این جور ادبیات پورن گی عمیق‌تر آشنا شوید و به این بهانه زبان انگلیسی‌تان را هم تقویت کنید. طعم چرم را هم درک کنید. به خدا از کلاس خصوصی هم موثرتر است. حالا از من گفتن بود

آقای دوک پترسون
http://duskpeterson.com/treasure
ایشان یک عزیز مستر اسلیو دوست هستند و در زمینه‌ی وب‌سایت‌های این شکلی فعالیت می‌کنند. این آدرسی که این بالا گذاشتم، گنجینه‌ی ایشان است که اگر توجه کنید، توی لینک‌هایش چیزهای جالبی پیدا می‌شود و در عمق‌شان به چیزهای عمیق‌تری می‌رسید

رومانس‌های مردانه
http://www.arkwolf.com/manloveromance/index3.php
احتمالا برای باز کردن این فهرست مجبور شوید از ف‌ی‌ل‌ت‌رجردهنده‌‌تان استفاده کنید. این یک فهرست مفصل و مصوری است از آقایانی که به زبان انگلیسی به کارهای بدنی مشغول هستند. خیلی از این اسم‌ها و آدرس‌ها بدون هیچ مشکلی باز می‌شوند. یعنی به زبان ساده این‌که بعد از باز شدن این صفحه، نرم‌افزار ف‌ی‌ل‌ت‌رجردهنده‌تان را ببندید و با خیال راحت بوق بزنید و ول بگردید

جید بوچانان
http://www.jadebuchananbooks.com/freereads.htm

ایشان را از همان فهرست بالایی پیدا کردم. نود درصد نوشته‌های ایشان پولی است، ولی اگر روی بخش نوشته‌های مجانی‌شان کلیک کنید یک تعدادی داستان‌های کوتاه و مصور و این جور چیزها پیدا می‌کنید. من که دوست‌شان داشتم، مخصوصا آدمک‌های عروسکی که باهاشان داستان بازی می‌کنند بدفرم خوشمزه شد. من کلی بچه شدم و جیغ کشیدم و از آن عروسک‌ها خواستم

آقایان استرالیایی
www.gay-ebook.com.eu

این وب‌سایت که البته با جر دهنده‌ی ف‌ی‌ل‌ت‌ر کار می‌کند، یک تعدادی کتاب دارند که می‌شود دانلوود کرد. مثل همین کتاب‌خانه‌ي دگرباش خودمان است. ولی توی کتاب‌هایش ملت دارند به جای آه کشیدن، با همدیگر یک کارهایی می‌کنند

فعلن همین چهار تا لینک بس‌تان است. من هم به مسوولین توصیه می‌کنم بگذارند یک کم سایت‌ها باز باشند که من به جای ول‌ گشتن و منحرف شدن بروم سر کارهایم. فکر کنید، آدم می‌زنید کارتون و سینما و جواب‌هایش همه کونی شده. به قول مهرشاد، من و تو چه ساده بودیم که به همه داده بودیم، پای این عشق خیالی بدجوری افتاده بودیم. البته مهرشاد جایی دیگر در مورد اینترنت در اینجاها گفته بود، بابا تو دیگه کی هستی. آره، زندگی است دیگر

Monday, October 05, 2009

چشم‌هایت فراموش‌ام نمی‌شوند


ساعت پنج صبح است. از خواب پریدم. مطمئن هستم اگر کسی کنارم بود، لبخند را صورتم می‌خندید، چشم‌هایم را می‌درخشید نازم می‌کرد. خواستنی بودم. بیدار شدم و لبریز بودم از انرژی. سرشب دیروز را با هم گذراندیم. صدای دورگه و مردانه‌ات توی گوشی گفت سمت راست‌ات بیا من را می‌بینی. نشسته بودی روی نیمکت پارک، شیرقهوه‌ات را مزه می‌کردی. من آرام آمدم جلو. آفتاب بعدازظهری آخرین زورهایش را داشت توی هوای نیمه یخ‌بسته‌ی شهر می‌زد. نشستم کنارت و اول کمی سکوت بود. اول کمی غریبگی این هفت هشت سال که نبودیم. کمی غم که بین انگشت‌هایم می‌دوید. توی نگاه تو بود. و بعد حرف‌ها می‌دویدند. راه‌شان را پیدا می‌کردند. اول زمان کند می‌گذشت. تو هم تعجب کردی وقتی دیدی فقط نیم ساعت گذشته. راه رفتیم. من تحمل نشستن را نداشتم. راه رفتیم و بعد یک گوشه‌ی پارک نشستیم. بعد حرف زدیم، تو داشتی از این می‌گفتی که بعضی‌وقت‌ها چیزهایی پیش می‌آید که دست ما، مکث کردی، من خنده‌ام گرفت، گفتم ترسیدم. فواره‌های حوض بزرگ روبه‌روی ما یک دفعه شروع کردند به رقصیدن. به قهقهه خندیدم. آن‌جا زیاد نماندیم. به خاطر سینوزیت من. شب البته دو تا مسکن محض احتیاط و به خاطر سردردم خوردم. دیشب نسکافه دست من را مجبور کردی از وسط جویبار آب پارک رد شوم، از روی آجرهای آب‌گیر. من گفتم می‌ترسم. بعد گفتم ببخشید من هنوز هم سوسولم. بعد خندیدی، گفتی بعضی چیزها را زور نزن، نمی‌شود عوض کرد. خنده‌ات قشنگ بود
دیشب چقدر خوب بود، وقتی برگشتی و گفتی چقدر خوشحالی که من خودم را پیدا کردم. که حداقل می‌دانم کی هستم و با دوست‌هایی شبیه خودم هستم. اینکه گی هستم و خودم هم این را می‌دانم. نگاه‌ات قشنگ بود. گفتی ده نه سال پیش، یکی از دغدغه‌های اصلی‌ات این بود که من خودم را بشناسم. دستم را آرام گذاشتم روی شانه‌ات. دستم را برداشتم. دو نفری آدم‌ها و درخت‌ها و هوا و زمین را نگاه می‌کردیم. آرام بودیم. یک ساعت قبل‌اش وقتی همان اول پرسیدی خودم را پیدا کردم؟ جواب گنگی دادم. گفتم کدام خود را می‌گویی؟ و تو نگاهی کردی که خوب بود. بعد گفتی پخته‌تر شده‌ام. گفتی تنها دوست‌ات هستم که کم‌سن و سال‌تر از خودت هستم. با موبایل‌ات عکس دوستی را نشان دادی. گفتی راحت هستی با گی‌ها. ولی مرزها را هم رعایت می‌کنی. حرف زدیم. بعد از همه‌ی این سال‌ها تو برگشته‌یی، پسری که تمام سال‌های دبیرستان تحسین‌اش می‌کردم برگشته است. مثل همیشه، ساکت و آرام کنارم نشسته است. برادرم پیش من است و چقدر آرام شده‌ام. کاش می‌دانستی چقدر چقدر زیاد برایم مهم هستی. آرام گذاشتی گونه‌هایت را ببوسم. و رفتی. دوستم تو که رفتی دم گوشم گفت واااااااااای این چقدر خوب است و با نگاه‌اش همین‌طوری داشت تو را می‌خورد. جیغ من درآمد که کوفففففففففففففت
شب توی پارک با بچه‌ها توی سر و کله هم می‌زنیم. می‌خندیم. ول می‌گردیم. چایی می‌خوریم و نسکافه. من خسته‌ام. پنج ساعت است توی پارک دارم می‌گردم. آرام بوسه می‌زنم بر گونه‌ها و لب‌های بچه‌ها. خداحافظی می‌کنم. برای اولین بار از پارک که خارج می‌شوم دارم می‌دوم، می‌خندم. دنیا گرم است، خیلی گرم. شب آرام می‌خوابم. صبح چشم‌هایم را باز می‌کنم. پنج صبح است. توی بدنم یک گرمای خیلی خاص دارد می‌سوزد. لبخند می‌زنم. من هات‌ترم از کل صبح و زندگی و همه‌ی پسرهای خوشگل توی دنیا

Sunday, October 04, 2009

بین آسمان و زمین

همیشه به معجزه اعتقاد داشتم. سال‌ها زندگی دوگانه عادتم داده یک چیزی شلپ بین لحظه‌هایم سبز شود و دیشب تو سبز شدی. توی پارک نشسته بودیم و تازه لیوان‌های نسکافه‌مان را تمام کرده بودیم و هوای پاییزی خنک زیر پوست‌های‌مان می‌دوید و من برگشتم به پسر بغل دستی‌ام گفتم مگه همین چشه؟ پسر قد بلند، لاغر، با موهای کوتاه و نگاهی خیره مستقیم توی چشم‌های من جلو آمد و جلو آمد و جلویم ایستاد و آرام گفت: سلام، چطوری؟ و من خیلی خیلی خیلی مزخرف خونسرد سرم را آوردم بالا و لبخند زدم و گفتم: سلام. انگار هیچ چیزی اتفاق نیفتاده باشد. ایستادم و خیلی نزدیک به تو ایستادم و صحبت کردیم و من تمام مدت توی چشم‌هایت نگاه می‌کنم و حروف را از بین لب‌هایت هورت می‌کشیدم بین نفس‌هایم. لبخند زدی. گفتی عجیب است، گفتی سه ساعت قبل همین جا رد شدم و فکر کردم بگردم تو را پیدا کنم. به یکی دو نفر تلفن بزنم و تلفن‌ات را بگیرم و حالا، مکث کردی و توی چشم‌هایم نگاه کردی. موقع خداحافظی جلو آمدم که صورت‌ات را ببوسم، دست دراز کردی بغلم کردی، آرام سرم را گذاشتم روی شانه‌ات. گریه نکردم. نه، اصلا گریه نکردم. حتا وقتی که رفتی، بهم ریخته بودم، اما گریه نکردم. برگشتم به دوستی گفتم: چی می‌گفتی؟ و بدون این‌که منتظر جواب‌اش بشوم، گفتم می‌دانی چند سال بود این پسر را ندیده بودم؟ سر تکان داد. گفتم هشت سال. هشت سال است ندیده بودم‌اش. الان صبح شده، شاید هم هشت سال نبود، شاید هفت سال بود، یا شش سال و خورده‌یی. ولی معجزه بود، که همین‌طوری راحت و بی‌خیال مثل همیشه سبز شوی و بگویی سلام و واقعا تمام این سال‌ها نگذشته باشد
شب بد خوابیدم. یک موقعی به موبایلم نگاه کردم و سه و نیم صبح بود. یازده و ده دقیقه‌ی شب تازه برگشتم خانه. نشستم و موسیقی گوش کردم. چند دقیقه بعد از آن‌که رفته بودی از یک نفر پرسیدم که واقعا من این آدم را دیدم؟ خواب نبودم؟ لبخند زد و گفت رامتین،‌ شماره‌اش را گرفتی، نگاه کن به موبایل‌ات. من باید حرف بزنم. من باید خیلی با تو حرف بزنم، این حق من و تو نبود. این حق ما نبود که این جوری لجن‌مال‌مان کنند. این جوری زندگی‌هاي‌مان را به گند بکشند. چرا؟ آخر چرا؟ چرا وقتی همه چیز آن‌قدر عالی بود یک دفعه همه چیز بهم ریخت؟ تمام این سال‌ها سعی کردم بفهمم چی شد. سعی کردم با خودم کنار بیایم. جرات می‌خواهد، جرات می‌خواهد گوشی تلفن را بردارم و به تو زنگ بزنم و از تو بخواهم هم را ببینیم و من بپرسم و بپرسم و شاید هم فقط گوش کنم، فقط گوش کنم که تو حرف بزنی
دیشب یکی از دلتنگی‌های زندگی‌ام بلند شده و دارد به کل چهارچوب زندگی‌ام مشت می‌کوبد. حالت تهوع دارم. گیج‌ام. سعی می‌کنم ترجمه کنم. جمله‌هایی که ترجمه می‌کنند حالم را بدتر می‌کنند. سعی می‌کنم موسیقی گوش کنم. ولی حالت تهوع‌ام بدتر می‌شود. دیشب تو زیباتر از تمام آن سال‌ها بودی که توی دبیرستان با هم گذراندیم و در خیابان و در فریاد کشیدن توی تبلیغ‌های انتخاباتی دور دوم خاتمی. از تمام آن‌ سال‌ها زیباتر بودی. خندیدی، گفتی فرق نکردی. گفتم نه، گفتم همان کارهای قبلی را می‌کنم. خندیدم. روی صفحه‌ی موبایل‌ات عکس میرحسین موسوی بود. لبخند زدی و رفتی. توی جمعی که کنار من ایستاده بود، یک پسر هفده ساله بود، یک پسر هجده ساله بود، یک پسر بیست ساله بود. وقتی آن سال‌ها تو رفتی، من هجده سالم بود، تو بیست سال‌ات بود. تو رفتی و حالا

Friday, October 02, 2009

ساعت‌هایی در آفتاب و تاریکی

تصویر تو در نیمه‌شب

چهارمین شب بیماری. قبل از خواب با تو صحبت می‌کنم. صدایم ساکت است. تو آرام حرف می‌زنی. گوشی را که بعد از یازده دقیقه صحبت قطع می‌کنم. با خودم می‌گویم قرن‌ها بود با هم یازده دقیقه با موبایل حرف نزده بودیم. نگران موش‌ات می‌شوم که در خانه تنهاست. چشم‌هایم را می‌بندم. نصفه شب گذشته است. سردم است. خوابم. بین ده‌ها بار از خواب پریدن و خواب‌های آشفته دیدن، صدایی از من پرسید که بهترین لحظه‌ی زندگی‌ام کی بوده؟ و من یک لحظه مکث کردم و بعد یادم آمد، آن روزی که خانه‌مان بودی، یادت هست؟ غمگین بودی، چشم‌هایت می‌لرزید، ایستاده بودی صدف‌هایم را نگاه می‌کردی، دستم را گذاشتم روی شانه‌ات. برگشتی. بدن‌ات می‌لرزید. زیباترین لحظه‌ی زندگی‌ام آن وقتی بود که آن سیب سرخ و سفت و ترش‌شیرین یخ را با هم دو نفری گاز زدیم، خوردیم، تو سرت را گذاشته بودی روی شانه‌های من. عرق کرده بودی. چشم‌هایت را بسته بودی و آرام سیب را می‌جویدی. از خواب پریدم. سردم بود. عرق کرده بودم. درد داشتم. مریض‌ام. عصبی‌ام. خیلی عصبی‌ام. نگاه کردم به تاریکی توی اتاق. فکر کردم من انتخاب کردم دوست تو باشم، انتخاب کردم که فقط دوست تو باشم؟ فکر کردم، اگر خواسته بودم، اگر خواسته بودم الان به جای او، من بودم؟ می‌خوابم. کابوس می‌بینم. از خواب می‌پرم. می‌خوابم، نصف دوست‌هایم توی خوابم هستند. لبخند می‌زنم. چشم‌هایم را می‌بندم. توی خواب توی بغل هم می‌خوابیم. می‌خوابم. زیبا شده بودی پسر، محشر کرده بودی، دوباره سرت را گذاشتی روی شانه‌ام، سیب را گاز زدی، آرام می‌جویدی، من سیب را می‌چرخواندم توی دستم، پرسیدم: یکی دیگر هم می‌خوری؟ سر تکان دادی. چشم‌هایت نمی‌لرزید. چشم‌هایت امیدوار بود. زیبا بودی

صبح در واقعیت

سه روز است با سیب‌های سفت سبز شیرین میعاد دارم. وقتی دلم خیلی می‌گیرد، روی مبل قدیمی سبز اتاقم ولو می‌شوم، پاهایم را جمع می‌کنم و سیب گاز می‌زنم و به روبه‌رویم نگاه می‌کنم و فکرهای خوشگل می‌کنم. آدم‌ها می‌آیند و می‌روند. بهتر می‌شوم. هفته‌ی بیماری تمام می‌شود. آرام می‌خوابم. دیروز که از خواب بیدار شدم و فهمیدم خستگی‌ام در رفته است متعجب شدم. روزها از خواب می‌پریدم و خسته‌تر بودم و ناآرام‌تر و درد بود. اخبار نگاه نمی‌کنم. توی اینترنت نمی‌چرخم. کار نمی‌کنم. فکر نمی‌کنم. رویا می‌بافم ولی، در رویایم پسر هست، زندگی هست، خنده هست، آینده هست. با خودم می‌گویم من فقط بیست و پنج سال زندگی‌ام گذشته. فکر می‌کنم زمان هست، آینده هست. یادت هست آن روز که آینده را خواب دیده بودم؟ که آمدی آپارتمان ما، تا از پله‌ها بیایی بالا، من در را باز گذاشتم که سگ سفید خنگ‌ات بدود بیاید توی بغل من ولو شود و صورتم را لیس بزند. بعد هم تا تو بیایی برود سر بازی‌های خودش. و تو می‌آیی مثل همیشه سنگین مثل کشیده شدن یک کوه بر روی زمین و لبخندی که بر صورتت هست. شب با هم تلفنی حرف می‌زنیم، طولانی. پای لپ‌تاپ‌ات توی سایت‌های مخصوص خودت می‌چرخی. حرف می‌زنیم. سکوت هم را گوش می‌کنیم. خیلی وقت است فهمیده‌ام دوست در زندگی داشتن خیلی خیلی خیلی مهم‌تر است تا در زندگی سکس وجود داشتن. چقدر خوب است که نه همیشه، اما بعضی‌وقت‌ها که داغان هستی می‌توانی تلفن برداری و زنگ بزنی به کسی. یا کسی زنگ بزند. صدای خشایار را نشناختم، گیج بودم، سعی کردم برگردم به این دنیا، جیغ زد خاک تو سرت، رامتین من را یادت رفته؟ خندیدم، خشایار می‌دانی چند وقت بود نخندیده بودم؟

آینده هست

در زندگی آینده هست. چشم‌هایم را می‌بندم و فکر می‌کنم روزهای بعدی و روزهای بعدی. دوستم آمده بود موسیقی ببرد و کتاب. گفت می‌خواهند پارتی بگیرند. گفتم نمی‌آیم. آدم‌ها هنوز اذیت می‌کنند. تا برود، تا آن دو ساعتی که حرف زدیم، نرم‌تر شدم، گفتم شاید بیایم. شاید. البته، میانه‌ی فصل می‌خواهم با او حرف بزنم. فکر می‌کنی جرات‌اش را داشته باشم؟ بالاخره باید تصمیم بگیرم. و چقدر تصمیم گرفتن سخت است. چقدر سخت است