Sunday, June 28, 2009

فراموشی

نویسنده: رامتین

پسر می‌خندد و تی‌شرت دیگری را روی میز می‌گذارد. امتداد دست گوشتی‌اش را نگاه می‌کنم بالا تا عضله‌های بازوی بی‌موی‌اش و خنده‌هایش با تو که مثلا داری لباس می‌خندی و بیشتر ایستاده‌یی به لاس زدن. پسرک شکم دارد. مگرنه همه چیزش خوب است. تکیه داده‌ام به پیشخوان و آرام نگاه‌اش می‌کنم. می‌گذارد سرتاپایش را نگاه کنم
...
می‌خندی. چیزی می‌گویی. ایستاده‌ایم میان خیابان خاموش، لبریز از انسان‌ها و تاریکی. تو می‌روی. راه می‌افتم و دست می‌اندازم بین گردن و چیزی درونم خسته است. دوست دارم چشم‌هایم را ببندم. دوست دارم به چیزی فکر نکنم. دوست دارم هیچ چیزی مهم نباشد. از وسط پسرهای خیابان رد می‌شوم و خودم را به خانه می‌رسانم و چراغ اتاق را خاموش می‌گذارم باشد. تلفن می‌زنم تهران کاری را درست می‌کنم. می‌افتم روی تخت و چشم‌هایم خیره می‌مانند به سقف، به تاریکی، به همه چیزی که نیست. هیچ چیزی نیست. فکر می‌کنم به بعدازظهر که خواب مرگ را دیده بودم. فکر می‌کنم به چیزهایی بود. فکر می‌کنم به قیافه‌ی پسر مغازه‌ی تی‌شرت فروشی که شبیه صورت تو بود وقتی توی دبیرستان کنارم نشستی و گذاشتی تمام این سال‌های لعنتی شروع شود
...
خنده‌دار است. اما همه چیز را فراموشی گردپاشی کرده است. شماره‌های موبایل‌ام را پاک کردم، نصف‌شان را. حالا دیگر شماره‌ی بیشتر دوستانم را ندارم. خنده‌دار است. اما اس‌ام‌اس‌هایم را اولین کاری که می‌کنم بعد از رسیدشان، پاک کردن‌شان است. خنده‌دار است. اما حوصله ندارم. حوصله‌ی هیچ چیزی را ندارم
...
دیشب فهمیدم تلفن همراه‌ام خاموش باشد چقدر همه چیز خوب می‌شود.
...
هیچ چیز. هیچ چیز. همه چیز فراموش شده است، فراموش شده است
...

Monday, June 22, 2009

نارنجی – سبز


نویسنده: کیا


پنج صبح من نشسته بودم پشت پنجره ی آشپزخانه که انگار زندگی ام داشت مرور می شد
می رفت، می رفت، می رفت من به یاد تو بودم سعید سعید سعید که من صبح اش رفته بودم حمام زیر دوش دل درد داشتم فقط می خواستم تو را ببینم سعید زیر دوش نشسته بودم خودم را بغل کرده بودم به این فکر می کردم که بعد از بیرون آمدن چطور موهایم را سشوار کنم چه جوری به لب هایم کرم بمالم پیراهن شطرنجی سیاه و سفید ام را زیر پلیور آبی بپوشم رویش کاپشن احسان را بپوشم در راه گوشه ی کیف ام پاره شد فقط می خواستم تو را ببینم که تمام آن راه پله های آن پاساژ کذایی کش می آمدند برای من من خدا خدا می کردم که تمام نشود این کش ها پله ها می خواستم راه بروم با تو: حالت بد بوده؟ سرما خورده بودی؟ خوب مسیر تو سر خانه ی دوست قدیمی دوره ی دبیرستانم هست دیگر خوب مرا هم برسان دیگر که من فقط می خواستم ببینم توی ماشین چه آهنگی می گذاری چه جوری رانندگی می کنی چه جوری بوق می زنی چه جوری فرمان در دست می گیری من حوله پیچیده بودم دوره تنم در رختکن آب می چکید روی پاهایم من خسته بودم می خواستم پری شوم بپرم در هوا زیر دوش آب دلم شکسته بود می دانستم که انگار که یک ساعت بعد چه می شود چه کسی می آید چقدر می خندیم دلم می خواست آب ها توی هوا می ایستادند زمانی که من و تو روی کاناپه ی موسسه ی بازیگری نشسته بودیم چقدر خنده دار بود همه چیز فقط می خواستم با تو راه بروم سعید بروم راه بروم با تو سعید خواب دیده بودم رفته بودیم با هم یک جایی که صخره داشت و بلند بود یک جایی مثل خونه ی مادر بزرگم که ما روی سنگ ها راه می رفتیم بالای یک بلندی نشسته بودیم تو در حین حرف های بی ربطی که به هم می زدیم بوسیدی گردنم را من از خجالت سرم را آوردم پایین نگاه می کرد پسری از پایین به ما گفتم پسر ما را دید رفتیم بلند شدیم برویم جلوتر چاق شدی بودی انگار دل آورده بودی موهایت سفید تر شده بود گوشه ی دماغت جوش داشتی صبح از خواب بیدار شدم اس ام اس داره بود بهار که دیدم خوابت را دیشب من همش ترسیده بودم از بیدار شدنم ساعت دوازده و غلت خورده بودم در رختخواب که خواب می خواستم فقط که ما بعد از آنجا به کجا می رفتیم سرم گرم بود خواستم بخوابم تا ساعت یک و نیم که بعدش ناهار بخوریم صبح صورتم پر از جوش بود سیاه شده بودم روی گونه هایم مو در آورده بود ناهار خوراک لوبیا داشتیم و ته دیگ سفت تمامم می خواست تو را ببیند با تو حرف بزند تلفن کند به تو تلفن کنم به تو که کاش بگویم که تنگ شده دلم برایت که چه شکلی شده ای که دیدمت چاق شده بودی با حوصله بودی و مرا به اسم کوچک صدا می کردی راه ها هم پیچ می خوردند در هم که این ها زندگی من اند که اتفاق می افتد در خواب که ما هر روز انگار صبح از خواب بیدار می شویم دل درد داریم دوش می گیریم سوار تاکسی می شویم به موسسه ی بازیگری می رویم حرف می زنیم حرف های خنده دار برای هم ادا میگیریم یواشکی با ایرج سیگار روشن می کنی سعید و من تو را می بینم که به باغ خیار می روی باغی که سبز بود و خیار هایش را فقط باید قورت می داد آنقدر که کوچک بودند صدای عروسی در ماشین جلو این ها هم هستند که مرا گیج می کند سه روز یکبار مرا به زیر دوش می برند ناخن هایم را کوتاه می کنند ریش هایم را می تراشند خوشگلم می کنند پله های پاساژ کش می آیند پسرک پیراهن سفید با دوستانش نشسته لب پله مرا دید می زند می چرخم می روم جلو منتظر می نشینم تا احسان آناهیتا محمد رضا بیایند برویم خیابان آینه سمت چپ ماشین را عوض کنیم که در باد باد بخورد به موهای تو که بالا می روند و صافشان کنی هزار و پانصد تومان بدهیم به شاگرد مغازه از کنار بستنی فروشی که عکس بچه ای را چسبانده آن بالا که با اشتها بستنی می خورد می خندد بگذریم برسیم به میدان چشم چشم کنم که تو امروز از اینجا رد می شوی پیراهن طوسی پوشیده ای یا سبز کفش هایت تمیز هست یا کثیف می بینی سعید؟ بچه ات هم اینقدر بابا می کند؟ بگذار همه برینند به من وقتی تو را می بینم کوچه مان را که آسفالت می کنند از پشت پنجره پیداست که باز می خواهد کاری کند کفش های ساق بلند قهوه ای اش را پوشیده بندهایش را نبسته چند تا جوش زده پشت گردنش تازه هم پراید بد رنگ خریده می بینی سعید سعید سعید؟؟؟؟؟؟؟ که انگار هیچ مردی سرش به تنش نمی ارزد علی در ماشین دستانم را می گیرد در پیچ جاده می افتم در بغلش سفت می چسبد بازوهایم را می گیرد نوازش می کند فارغ از دنیاست که سربلند است از اینکه دوست پسر دارد دنیای من از همه ی مردم جداست وقتی دارم در شرکت برای محمود ساک می زدم موقع برگشت پسر مطب دکتر چپ چپ نگاهم می کرد دهن بسته داد می زد آخر تو چه گهی می خوری آن بالا؟ حداقل با یکی باش که دوستش داشته باشی خسته نیستم سعید فقط جستجو می کنم در دنیای خودم از داشته هایم که مطمئن شوم که هیچ چیز ندارم قابل افتخار مردم هم مرا می شناسند که با من دست نمی دهند پنج صبح بود برایت نامه نوشتم دروغ گفتم که هر آنچه را که مرا از تو دور تر می کرد سعید گریه ام می آید

Wednesday, June 17, 2009

چهار سرود برای رامتین



ماهی: این پست، قسمتی از حقیقی‌ترین بخشِ درون‌ام است و همچنین یک تشکر از «‌رامتین‌» که باز هم در بدترین شرایطِ روحی، به دادم رسید و اجازه داد در وبلاگ‌اش بنویسم. این نوشته‌ها، و این چهار پستی که در وبلاگ «‌پسرهای کوچه پشتی‌» نوشته‌ام، آنقدر در من موثر بودند که باعث شدند -‌بعد از یک وقفه‌ی چند ماهه‌- تصمیم به ایجاد وبلاگِ شخصی بگیرم. این نوشته‌ها کمک کردند تا برگردم و شاید بتوانم مثل قبل بنویسم. بدون این‌ها جراتِ برگشتن نداشتم. حتمن می‌فهمید که بودن، خیلی ترسناک‌تر از نبودن است، نه؟ البته نمی‌خواهم اینجا را ترک کنم. کمتر از حالا، اما گهگاهی شعر‌ها و داستان‌هایم را در «‌پسر‌های کوچه پشتی‌» به اشتراک خواهم گذاشت. باز هم از رامتین و همچنین شما، که مرا خواندید ممنون‌ام

1

جاشو‌ها لب ساحل
تور‌ها را می‌کشیدند
و به آوازی آشنا
سر داده بودند
نام تو را
جاشو‌های همین بندر را می‌گویم
که سر بچرخانی
ساحل‌اش پیداست
صدف‌های کوچک‌اش ولی، نه
و من
ماهیِ کِز کرده در اعماق
دلم نیامد
اهل‌غرقِ این تور‌ها نباشم
وقتی به آواز می‌خواندند
نام تو را.

2

ماهی دریای آزاد هم که باشم
دلم برای کاپیتان‌ام تنگ می‌شود
آنگاه که ایستاده بود بر عرشه
با لباسی سفید
و یک آغوش، عمیق‌تر از دریا
من خانه‌ام را ترک کردم
و کشتی هم مرا

3

هنوز مبهوتِ خداحافظی هستم
وقتی انفجار
تنها یک بوسه بود
و دست‌های یخ کرده‌ی من
با مفصل‌هایی زنگ زده
در پسِ لرزش‌های ابدی
به سکون می‌مردند

4

من خوردم، آنقدر زیاد
که فراموش‌ات کنم
نشد
نشد
نشد
و پسرانی تیره
جلو‌تر می‌رقصند
میان سبز‌ها
سرخ‌ها
آبی‌ها
نور‌های آبی را بیشتر دوست دارم
می‌ریزند روی تن‌ام
که خیس از ترس و
در آغوش تاریکی است
غرق‌ام می‌کنند
غرق‌ام می‌کنند
غرق‌ام می‌کنند

Thursday, June 11, 2009

تنهایی



این متن ایمیل دوستم سایلا است که هفته پیش از نیمکره‌ی جنوبی زمین برایم فرستاد. از سایلا اجازه گرفتم تا این متن را در وب‌لاگ منتشر کنم. این پست را مهمان دوست مهاجر ایرانی‌مان هستیم... رامتین


http://saila.blogfa.com


الان ساعت ده و پنجاه و هشت دقیقه‌ی شب است. به اين دقيقه‌ها فكر می‌كنم. اين دقيقه‌ها را حس می‌كنم. ذره ذره ثانيه‌اش را حس می‌كنم كه چقدر كند می‌گذرند. چقدر سردند، خالی‌اند،‌ بی‌دليل‌اند. به چشمهای آدم محتضر می‌مانند كه هيچ رمقی در آن نيست. تنها تاريكی و سياهی و... و... می‌خواهم اين كلمه را نگويم. گفتنش سخت است هر چند بسيار آسان است. هر چند بارها شنيده‌ايم و خوانده‌ايم و گفته‌ايم امّا كمتر آن را حس كرده‌ايم. زندگی كرده‌ايم. می خواهم بگويم تنها تاريكی و سياهی و " تنهايی" است

بعدازظهر از كار لعنتی خلاص شدم و سريع به جلسه‌یی رفتم كه قرار بود هر هفته برگزار شود و چند نفر بيكار و ديوانه مثل من شعر بخوانند و شعر بشنوند. رفتم، مثل بسيار وقت‌ها تنها دو نفر ديگر آمده بودند، بقيه نيامده بودند. لابد كار داشتند. شلوغ بودند. مشكل داشتند. نشستيم. حوصله‌ی يكديگر را نداشتيم، امّا با خنده‌های بی‌جهت شروع كرديم. خنديديم. فكاهی تعريف كرديم. حرف زديم. بعد رفتيم به يك رستوران و قهوه نوشيديم. به دخترك چشم بادامی گفتم
I want it extra hot, please

اما وقتی به فنجان لب زدم،‌ مزه يخ می‌داد. داغ نبود. مثل لبهای آدم محتضر سرد بود. سرد مثل خاك،‌ مثل آدمهايی كه اطرافمان وول می‌خوردند و می‌خوردند و می‌نوشيدند و می‌خنديدند. من از قهوه سرد بدم می‌آيد و از چاي سرد بدم مي‌ايد. مي‌خواهم داغ باشد،‌ گلويم را بسوزد. گرمايش را در رگ‌هايم حس كنم. رگ‌هايم را گرم كنند. دوست من. دوست ناديده من،‌ اينجا سرد است و آن دخترك چشم بادامی لبخندش سرد بود

يكی از دوستانم از ما جدا شد و ما دو نفر شديم. به ديگری گفتم :"بيا برويم به ديدن دوستی كه همين نزديكی‌ها كار می‌كند". با بی‌ميلی قبول كرد. به ديدن دوستمان رفتيم. دختر پرشوری است. سرش شلوغ بود امّا به گرمی سلام داد. تعارف كرد كه می‌تواند چای درست كند يا قهوه و ما با تعارف گفتيم:" نه،‌ متشكريم". گفت "نيم ساعت بعد كارم خلاص می‌شود با هم برويم". نشستيم. باز هم حرف زديم. من می‌خنديدم گاهی. از حرف‌های روزمره گفتيم و از چيزهای ديگر


نيم ساعت بعد در خيابان بوديم. دخترك سرش را تكان داد كه بايد بروم. گفتم كجا؟ گفت "بايد سوار اتوبوس شود". گفتم خودم می‌رسانمت و او با خوشحالی قبول كرد. به دوستم اصرار كردم با من بيايد،‌ او نيز با بی‌ميلي قبول كرد. سوار شديم. من ضبط را روشن كردم، صدايي می‌خواند

رفتيم از اين باغ، هجر تو حاصل
داغ تمنا، چون لاله بر دل


و باز هم حرف زديم و حرف زديم و من گاهی خنديده بودم. به خانه‌اش رسيدم. با دخترك شوخي كردم كه چرا تعارف نمی‌كند براي شام؟ سرخ شد‌، تعارف كرد برای شام. با خنده گفتيم "نه متشكريم". حالا من بودم و دوستم و به طرف خانه‌ی او به راه افتاديم. به جاده‌ نگاه می‌كردم كه هيچ كس در آن نبود، تنها چراغ‌ها بودند و ميله‌ها و نشانه‌ها و ماشين‌ها. آدم‌ها نبودند. آدم‌ها آن طرف پنجره‌ها و ديوارها بودند. ديده نبودند. برای مدتی بين ما سكوت بود. دوستم هم حرفی برای گفتن نداشت. من هم نداشتم. امّا سكوت را نمی‌توانستم تحمل كنم. گفتم: "خوب،‌ببين اگه دلت می‌خواد بريم خونه ما يه چيزی بخوريم، شايد هم يه فيلمی ببينيم". دوستم سرش را تكان داد. بين بی‌ميلی و ميل داشتن. بين خواستن و نخواستن، امّا نخواستن بيشتر بود. به چهره‌اش نگاه كردم. آدمی معمولی بود، امّا دلم را نمی‌لرزاند. بعضی پسرها هستند كه دلم را می‌لرزانند، امّا او هيچ وقت دلم را نلرزانده بود. آنقدر شرمگين و مودب بود كه نمی‌توانست مستقيم بگويد : " نه". تنها به همين اكتفا كرد كه :"ببين من بايد برم خونه،‌ چون بقيه منتظرند". اصرار نكردم. بی‌فايده بود. موضوع را عوض كردم و باز هم حرف زديم. دلم می‌خواست جاده‌ها طولانی‌تر شوند. شبيه دريا كه شب‌ها طولانی‌تر می‌‌شود. دلم می‌خواست خانه‌ی او دور باشد،‌ آنقدر دور كه تا صبح طول بكشد و اين شب، اين شب،‌ اين شب تمام شده باشد. امّا خانه او دور نبود. بيست دقيقه بعد رسيده بوديم. سرش را دوباره داخل ماشين كرد و دست داد و باز هم گفت: "مممم،‌ ببخش باز همديگر را می‌بينيم". جلوتر رفت و زنگ در را زد. نوری از لای در پيدا شد و بعد باز شد. من دور زدم و بازگشتم


در راه دوباره همان جاده بود و همان چراغ‌ها. دلم خالی شده بود. دلم خالی شده بود. دلم خالی شده بود. دليلی برايش نيافتم. نه گرسنه‌ام بود،‌ نه بی‌حوصله بودم،‌ نه دلتنگ فقط دلم خالی شده بود. جاده به من زل زده بود. همينطور به من زل زده بود. سعي كردم بی‌اعتنا باشم. صدای ضبط را بلندتر كردم: "چراغ دلم را كه روشن نمودی؟ اگر تو نبودی اگر تو نبودی..." چقدر اين ترانه را دوست داشتم. " مهوش " می‌خواند. حزنی را كه در صدايش بود، دوست داشتم. احساس سرما كردم. می‌لرزيدم. صدای او سرما را به من نزديك كرده بود. به ياد آوردم كه "مهوش" مرده است و اين صداي مرده‌ای است كه می‌خواند پس سرد است. كليد استاپ را فشار دادم و سكوت برقرار شد. با خودم فكر كردم آيا تمامی اين هستی كليدی دارد كه با آن بتوان همه چيز را متوقف كرد؟ كليدی كه روزی روشن شده و روزی خاموش خواهد شد؟ شبيه يك تلويزيون يا يخچال يا بخاري كه وقتی كليد توقف را فشار بدهی،‌ در يك لحظه ساكت می‌شود و بعد كم‌كم سرد می‌شود


جاده‌ هنوز به من خيره شده بود. سرعتم را بيشتر كردم امّا جاده تمام نمی‌شد. انگار دريا بود كه شب‌ها بلندتر می‌شد. دريا بود. بلند شده بود و مرا در خود گرفته بود. تمام چهارطرفم آب بود. باران نبود. آب بود. كم‌كم قطره‌ قطره از سوراخ كوچك شيشه،‌ به داخل آمدند و از پاهايم شروع كردند. شبيه زالو كه از ريشه شروع می‌كند. شروع كردند و رشد كردند. به گلويم رسيدند. با زحمت سرم را بالا گرفته بودم. فرياد زدم: "كمك". "كمك،‌ كمك". هيچ كس صدايم را نمی‌شنيد. من تنها بودم

Wednesday, June 03, 2009

شوخی است، اما واقعیت دارد


نویسنده: رامتین – تصویر این پست دوباره متعلق به نیک‌آهنگ کوثر است

احتمالا شما هم جزو کسانی هستید که پست لوس قبلی وب‌لاگ ما را خواندید و احتمالا چند دقیقه‌یی خندیدید و برای‌تان جالب بود، چند دقیقه لذت بردید. احتمالا شما یا مثل من هستید، کسی که تصمیم گرفته برود رای بدهد و نامزدش هم مشخص است، یا مثل وب‌لاگ پسر هستید، نمی‌خواهید در انتخاباتی که می‌آید شرکت کنید. قصد این کار را ندارید
احتمالا شما اگر در داخل ایران زندگی می‌کنید، دیشب شبکه‌ی سه شاهد مناظره‌ی محمود احمدی‌نژاد و میرحسین موسوی بودید. احتمالا شما که این برنامه را تماشا کردید، شوکه شدید از انسانی که همه چیز به مسخره می‌گیرد. احتمالا شما هم مثل من دیشب را خیلی بد گذراندیدید. همه‌اش در فکر برنامه‌ی شگفتی که دیده‌اید
می‌دانید، پست قبلی را طبق یک مساله‌ی عنوان شده توسط سید ابراهیم نبوی، طنزپرداز برجسته‌ی کشور نوشتم. او جایی نوشته بود که احمدی‌نژاد شوخی بامزه‌یی است، اما بدی‌اش این است که همه‌ی ما هم داخل همین شوخی هستیم
توجه کنید: همه‌ی ما متاسفانه داخل همین شوخی هستیم. شوخی است، خنده‌دار است، مضحک است، اما واقعیت دارد
همه‌ی کسانی که در داخل کشور ایران زندگی می‌کنند، مستقیم با کله تا ته داخل همین شوخی بی‌مزه و لوس هستند

امروز جمعه است. هفته‌ی دیگر جمعه انتخابات برگزار می‌‌شود. تصمیم دست خود ماست. که بخواهیم و مثل من برویم و به این شوخی لوس بگوییم: نه. به این مرد بگوییم: نه. به تمام این چهار سال بگوییم: نه
یا این‌که در خانه بمانیم و چهار سال دیگر در همین شوخی لجن‌مال شویم
شوخی است، اما متاسفانه واقعیت دارد