Thursday, January 29, 2009

دریاچه‌های سبز آسمان




روزهایی برای فراموش نشدن

من پیشی بودم. می‌گفتم میو، میییییییییو. همین جوری هی چرخ می‌زدم دور شما و یک گوشه، پشت سر یک نفرتان ولو می‌شدم،‌ اس‌ام‌اس بازی می‌کردم. شماها چهار نفری هی پوکر بازی می‌کردید تا لنگ صبح. یک موقعی من غر می‌زدم که بابا جان من شش صبح باید اداره باشم،‌ بگذارید دو ساعت بخوابم خوب. خواب. تو می‌رفتی با بقیه. ساکت بودی. اول نظرم را جلب کردی. موهای بلند ریخته روی صورت. لب‌های صورتی و کشیده. صورت استخوانی. انگشت‌های شکننده. نمی‌دانستم خوب که ماهی هستی، آب‌خوار هستی، شنا می‌کنی بین هوا و زمین و چیزهایی که ماها نمی‌بینیم. من گربه بودم. گیاه‌خوار شدم. و تو ... چرا همه چیز را این‌قدر دیر می‌فهمیم؟ شب. تاریکی. تنهایی. تو که می‌خندیدی و آب‌جوی بدون الکل طعم انار را مزه می‌کردی دور دهان‌ات. و من که ... حرف زدیم. آلن کینزبرگ خواندیم و تو خندیدی. حرف زدیم و سلن دیون و سندرا و ساسی‌مانکن گوش کردیم. حرف زدیم و تو بلند شدی. وقت رفتن بود. من داشتم می‌سوختم. موقع خداحافظی بود. پرسیدم می‌توانم تو را ببوسم. انگلیسی پرسیدم. مکس کردی. سر تکان دادی. گونه‌ات را بوسیدم. آن گونه‌ات را. و لب‌ات را. رفتی. دراز کشیدم. فکر کردم. بیست دقیقه بعد برگشتی پیش من. همیشه همه چیز چقدر دیر شروع می‌شود. ماه‌ها هم را می‌شناختیم و زندگی ما سه شب بود،‌ تا صبح

روزهایی که می‌خندند

برمی‌گردم می‌گویم که نمی‌توانم حرف بزنم الان. می‌گویم نمی‌توانم فکر کنم. می‌گویم نمی‌توانم تصمیم بگیرم. با دوربین عکاسی‌ات از من و خودت روی مبل عکس می‌گیری. کارت عالی‌ست. بودن با تو را دوست دارم. با بقیه را. حرف می‌زنیم. فیلم نگاه می‌کنیم. من یک گوشه بعضی‌وقت‌ها ترجمه می‌کنم. از بس حرف می‌زنم همه روانی می‌شوند. تمام صبح‌‌ها را پای کامپیوتر کار می‌کنم. بعدازظهر می‌زنیم بیرون. تئاتر. خیابان. مغازه‌ها. جاهای جدید. جاهای قدیمی. مترو به مقدار زیاد. زندگی شهری. سیگار به طرزی وحشتناک. فراموش نمی‌شوند. کابوس‌ها هستند. شب‌ها کابوس می‌بینم همیشه. یک موقعی از خواب می‌پرم. از جایم می‌پرم. صبح شده است. همیشه تا چشم‌هایم را می‌بندم صبح شده است. یادم نیست کابوس چی بود. یادم هست کابوس بود. تنهایی با بقیه. فیلم‌های قدیمی را مرور کردن. حرف زدن و شوخی کردن و داستان ساختن. کار روی دو کتاب، هم‌زمان. سفرهای کوتاه. ول‌گردی. رقص. موسیقی. تندتند زدن قلب. شمع‌هایی توی تاریکی. خانه بر نمی‌گردم. مثل یک کولی پیش دوست‌هایم هستم. توی شهرها. جاها. مکان‌ها. درست مثل یک بچه گربه‌ی ول‌گرد. می‌خواستی جدی باشی. گفتم نمی‌توانم تصمیم بگیرم. می‌روم کافه فرانسه. شیرکاکائو می‌گیرم و سه تا پای سیب. ایستاده می‌خورم. صبحانه‌ام. خانه‌ی آقای نویسنده غذای خانه‌پز دارند. اشتها ندارم. و می‌خورم. حواسم نیست کی نیمه شب می‌شود. کرج را چقدر دوست دارم

زندگی شهری

امروز جمعه است. همه خواب هستند. دارم با کامپیوتر کار می‌کنم. فکر نمی‌کنم. چیزی نقش نمی‌زنم. روی دکمه‌ی اتوماتیک هستم. روزهاست، هفته‌هاست روی دکمه‌ی اتوماتیک هستم. دارم سعی می‌کنم کمتر از تلفن استفاده کنم. دارم سعی می‌کنم روزنامه و مجله نخوانم. سعی می‌کنم چیزی نگاه نکنم از تلویزیون. هرچند بی‌بی‌سی فارسی چقدر خوب است. هر چند ام‌تی‌وی فرانس چقدر خوب است. هر چند ... روی دکمه‌ی اتوماتیک هستم. هر کس من را می‌بنید،‌ بعد از این همه ماه دوری، تعجب می‌کند، می‌گویند عوض شدی، قد بلند شدی، تیپ‌ات یک جوری شده. یک جوری. می‌دانی، همیشه فکر می‌کردم وقتی سربازی تمام شود حداقل چند ساعتی آرام باشم،‌ شاید بخندم. بعد از سربازی سرگیجه داشتم. حالت تهوع. سردرد. مانده بودم،‌ مانده بودم با این هیولا باید چی کار کنم. هیولایی که خودم هستم

Thursday, January 22, 2009

Monday, January 19, 2009

تصویرهایی از تنهایی


یک – سیب‌زمینی‌ها وقتی حمام هستم آب‌پز می‌شوند. خیار شورها را آب می‌کشم و خرد می‌کنم. پوشش‌اش پلاستیکی کالباس را باز می‌کنم و آرام خرد می‌کنم. موسیقی سلن‌دیون اتاق را پر کرده. تنها هستم. محسن بیرون است. سالاد الویه گفته بود دوست دارد. سالاد را درست می‌کنم. اتاق خالی‌ست. یک جوری خیلی بد خالی‌ست. دلم می‌گیرد. فکر می‌کنم از وقتی آمده‌ام سفر هر روزم شده خیال‌پردازی. فکر می‌کنی آدم‌هایی که خانه‌شان می‌روم شوهرم هستم. فکر می‌کنم الان محسن بیاید چی دوست دارد؟ برایش قهوه درست کردم قبل از رفتن. هوس کرده بود. رفت امتحان بدهد دانشگاه. من ماندم خانه، اصلاح کردم،‌ دوش گرفتم،‌ آشپزی کردم. موسیقی گوش کردم. اس‌ام‌اس بازی می‌کنم. طلا زنگ می‌زند، گریه‌ام می‌گیرد. زندگی من کجاست؟ من کجا هستم؟

دوم – کنار ساحل قدم می‌زنم. هر بار یک نفر با من هست. اما انگار نیست. موج‌ها را نگاه می‌کنم. حرف‌ها را گوش می‌کنم. چیزی عوض نمی‌شود. رامتین باور کن چیزی عوض نمی‌شود. ایمیل بازی می‌کنم همه‌اش. منجم بازی. توی کافی‌نت منجم باز کردن چقدر اعتماد به نفس می‌خواهد. آقاهه‌ی کناری‌ام زل زده بود به صفحه‌ی من و من با خونسردی داشتم توی منجم می‌گشتم. چه فرقی می‌کند آخر سر؟ یک پسر گی می‌اید توی کافی‌نت. از خط چشم بنفش‌اش خوش‌ام نمی‌آید. چرا امیر تلفن‌اش را جواب نمی‌دهد؟ بابک کی بر می‌گردد؟ یاشار لابد امتحان دارد. همه‌اش با استریت‌ها می‌چرخم. هی دختر نشان‌ام می‌دهند. هی حالم بد می‌شود. توی خیابان پسرها را دید می‌زنم و از دخترها تعریف می‌کنم. من کجا ماندم؟ من جا مانده. من یعنی چی؟

سوم – باید برگردم خانه. کلید آپارتمان خالی دستم است. خانه‌ی خالی ِ خالی. بدون هیچ کس. بدون هیچ چیز. روز دوم کلید انداخته بودم در خانه را باز کنم،‌ یکی در را باز کرد. سی ساله بود. ریش داشت. انگشتر داشت. لباس‌های فشن داشت. قشنگ بود. خیره شد به من. لبخند زدم. لبخند زدم. رد شدم و چیزی معمولی گفتم و چیزی معمولی گفت و رفت. پیراهن‌اش بنفش بود. پسری که توی اتوبوس جنوب کنارم نشسته بود ورزشکار بود. بدن‌اش اسموث بود. خوشگل بود. وحشی بود. پسر بود،‌ واقعی، ترد، جذاب، هوس‌انگیز. استریت بود، دلم برایش سوخت. می‌رفت جنوب آب‌ و هوا عوض کند. شورت‌اش قهوه‌یی پررنگ بود. پیراهن‌اش نقش‌های قشنگی داشت. چرا تهران قحطی پسر شده بود؟‌ چرا پسرها زمستان که هوا سرد می‌شود،‌ همه‌اش عجله دارند؟‌ چرا همه‌ی خیابان زن بود،‌ آدم بود، همه استریت بودند؟ استریت یعنی چی؟

چهارم – به بچه گرگ می‌گویم من اگر تهران بمانم می‌دانی چی می‌شود؟ می‌گوید چی می‌شود. می‌گویم سه تا اتفاق می‌افتد. علی از بی‌خوابی می‌میرد از بس من تا خود صبح حرف مي‌زنم و وول می‌خورم هی. دکتر وزن‌اش دو برابر می‌شود، از بس من ناهار درست کنم، با حوصله و خوشمزه. و عکاس ما هر شب بر می‌گردد خانه،‌ چون می‌داند یک نفر ظرف‌ها را قبلن شسته. بچه گرگ می‌خندد. تهران بمانم خفه می‌شوم. هر ساعت مال یک نفر بودن. بدون س‌ک‌س. بدون هیچی. هیچی. من اگر تهران بمانم چی می‌شوم؟

پنجم – من دارم چی می‌شوم؟‌ من چی بودم؟ من یعنی چی؟

پیوست: جنوب هوا عالی‌ست. چقدر هوا پاک است. چقدر همه چیز آرام است. جنوب ... عجله‌یی برای ترک جنوب ندارم. کی تا حالا دیده یک نفر موقع تسویه‌حساب سربازی این‌قدر بی‌خیال و آرام باشد؟ من خیلی آرام‌ام. خیلی بی‌خیال

Monday, January 12, 2009

تهوع



فراموشی

زندگی یک شب بزرگه. یک شب مزخرف گنده که توی تمام وجودت را پر می‌کنه از سایه‌های سرد و ترسناک. زندگی چرته. زندگی امیدوار بودن به یک دسته قرصه که همیشه در دسترس هست برای تمام کردن هر چرت و پرتی که مانده. زندگی کار کردن برای فراموشیه. زندگی پر کردن خودت از چیزهایی که دلت نمی‌خواهد، برای فراموش کردن چیزهایی که نداری. زندگی تکیه دادن پشت چشم‌های بسته‌یی‌ است که چیزی نمی‌بینند. هیچی نمی‌بینند. زندگی سپردن خودت به دست هدفون، سپردن خوت به دست سیگار، سپردن خودت به دست س‌ک‌س ... س‌ک‌‌س‌هایی که بیشترشان برای‌ت هیچ لذتی ندارند. زندگی یعنی چی؟ حالت تهوع دارم. یک حالت تهوع بد و دلم می‌خواهد هر چیزی که هست را بالا بیاورم روی سر و دست و پای دنیا و یک نفس راحت بکشم. چرا وقتی دلت نمی‌خواهد باید به سفر بروی؟ چرا باید بی‌خودی هی سفرت را بلندتر کنی که برنگردی خانه‌یی که ... خانه‌یی که دیگر وجود ندارد. یک توهم است. یک خواب است. یک چیز خوشمزه‌ی بی‌مزه است که درست هم نمی‌دانی چیست. خانه چیست؟ خانواده یعنی چی؟

رویا

آدم‌ها شب‌ها چه جوری می‌خوابند؟ استاد شما شب‌ها وقتی از کلاس‌ها و کافی‌شاپ‌ها و قرارها و رستوران‌ها بر می‌گردید خانه چه جوری می‌خوابید؟ ساقی روی مبل‌اش چرت می‌زنه، جلوی یک کامپیوتر فس‌فسو. من توی تخت‌ام دراز می‌کشم و غلت می‌زنم و غلت می‌زنم و یک وقتی می‌خوابم و از صدای تلفن بیدار می‌شوم. آقای خاتمی شما شب‌ها برای خوابیدن آرام بخش می‌خورید؟ بچه گرگ سفیدم آرام بخش‌هایش را سر ساعت با یادآوری موبایل سامسونگ خوشگل‌اش می‌خورد و توی خواب کابوس‌های وحشتناکی می‌بیند. من قرص‌های آرام بخشم را نمی‌خورم. من از دکترها متنفرم و همه‌اش توی مطب دکترها ولو هستم. من برای خودم دکتر نمی‌روم. حوصله ندارم من را ببندند به قرص‌های آرام بخش و قرص‌های قلب و قرص‌های فشار خون و قرص‌های خواب. نئوصهیونیست‌ها شب‌ها چه طوری می‌خوابند؟ آن بچه‌هایی که روی موشک‌هایی که همین چند سال پیش به روی لبنان شلیک می‌شد، دعای مرگ می‌نوشتند، الان شب‌ها چطور می‌خوابند؟ خانوم عبادی شما شب‌ها برای خوابیدن آرام بخش می‌خورید؟ آقای اوباما شما شب‌ها قبل از خواب موبایل‌تان را خاموش می‌کنید یا مثل لپ‌تاب‌تان همیشه روشن است؟ مامورهای منکرات شب‌ها چه جوری می‌خوابند؟ مامورهای منکرات خواب دخترهایی را می‌بینند که جلوی‌شان با گریه التماس می‌کردند؟ شهاب، تو همیشه موقع خواب این قدر لبخندهای ناز می‌زنی؟ همزاد سرش را که می‌گذارد روی بالشت می‌خوابد، یک جوری خنده‌دار. آدم‌ها شب‌ها چه جوری می‌خوابند؟ آدم‌ها صبح‌ها چه جوری بیدار می‌شوند؟ امروز هم غزه بمباران می‌شود. امروز هم گرگ سفید روزش را با آرام بخش‌های قرمز و صورتی شروع می‌کند. امروز سه‌شنبه است

جاده

شعرهای آلن کینزبرگ را بر می‌دارم. خاکستر آبی را بر می‌دارم. شعرهای نصرت رحمانی را بر می‌دارم. شماره‌های مجله‌ی حرفه هنرمند را بر می‌دارد. یک دو تا کتاب برمی‌دارم. سی‌دی دیکشنری باطنی را بر می‌دارم. سه تا دی‌وی‌دی نرم‌افزار و فایل را بر می‌دارم. پرینت چند تا کتاب را بر می‌دارم. یک کم لباس بر می‌دارم. لوازم آرایشم را بر می‌دارم. هر سه تا شال‌گردن‌ام را بر می‌دارم. چند تا لباس بر می‌دارم. امشب بلیط قطار دارم. امشب راهی سفر دوباره‌یی می‌شوم، دور ایران. امشب توی قلبم یک عالمه تالاپ و تولوپ می‌شنوم. امشب حالم خوب نیست، حالت تهوع دارم. هفته‌هاست دلم می‌خواهد بالا بیاورم. همه چیز را. همه چیز را خیلی بد بالا بیاورم، پر سروصدا، بمب، بترکم. امشب می‌زنم به جاده

Haiku by Jack Kerouac

مه زرد
ماه بالای خانه
خانه ی ساکت روشن با نور لامپ


توضیح: عکس این پست مال کیا‌ است که چند روز پیش وب‌لاگ «همه‌ی من» را دیلیت کرد. کیا را دوست دارم. نوشته‌هایش، عکس‌هایش و صدایش که همیشه می‌خندد. کیا، می‌دانستی چقدر حسادت می‌کنم به خنده‌هایت؟ بوس

Wednesday, January 07, 2009

محکوم ابدی




یک شعر مال هفت سال پیش ... بدون هیچ تغییری ... می‌بینی چقدر زود می‌گذرد؟ چقدر زود؟ و من هنوز چقدر تنهایی‌ام، چقدر تنها در این اتاق که هیچ چیزی در آن فرق نکرده است، جز کتاب‌ها که بیشتر شده‌اند، سی‌دی‌ها و دی‌وی‌دی‌ها که آمده‌اند، و دسته‌های بی‌پایان کاغذ ... چیزی فرقی نکرده است ... رامتین


توجه: ایمیل من از اول تا سوم ژانویه دچار مشکل شده بود. من همیشه جواب ایمیل هایم را می دهم. اگر برایم ایمیل فرستادید و جواب ندادم دوباره بفرستید. ممنون





... دیگر هیچ چیز
صدای واکمنم را آن قدر بالا می‌برم
که در وجودم
جز آواز ارواح نباشد
و به هیچ چیز فکر نمی‌کنم
که این‌جا همه چیز آشفته است و افسرده
و می‌خواهم به دنیا بگویم: خداحافظ
کتاب‌های دروغ را انباشته‌ام روبه‌رویم
و جزوه‌های مرگ کنار دستم است
و تمام شعرهایی که می‌شود گریه کرد با آن
در تمام لبخندهای زندگی
همه را گذاشته‌ام در نزدیک‌ترین نقطه به قلبم
که وقتی لبخند می‌زنند
آرام‌تر از سکوت
... اشک‌ها بغلتند بر میانه‌ی دردهایم
آری
آری، همه را جمع کرده‌ام
تمام لباس‌ها که نقاب می‌شوند میان قدم‌هایم در خیابان
تمام دست‌هایم که تهی است
... تمام نگاه‌هایم که خسته است
تمام وجودم را انیاشته کرده‌ام در میان نقطه‌های بی‌پایان تنهایی
که می‌خواهم از تمام زندگی بیرون کنم، خودم را
و تمام نوارهایم را چیده‌ام چون ردیفی از سربازان
آماده که مرا تهی کنند با صدای مرگ و فریاد
و تمام تمبرها که همه یادگاران تنبل و خواب آلود گذشته‌اند
همه را گذاشته‌ام در کمد سپید
زیر دسته‌های روزنامه
با تمام آن خبرهاشان
... که می‌آشوبد و تلخ می‌کند همه چیز را
تمام زندگی‌ام را چیده‌ام این‌جا، روبه‌رویم
تمام مرگ‌ها و تمام زندگی‌هایم را نگاه کردم
و دیدم دیگر وقتش است
که لبانم را از هم باز کنم بالاخره و بگویم: خداحافظ
و همه چیز تمام شود
دیگر تمام شود
و دیگر من بروم به آن جا که اخم نمی‌کنند
که لبخند می‌زند یکتا و
عدالت هست و
... رحمت هست
بروم آن جا که وقتی می‌گویند سرخ بدانند چیست
می دانی
این پسر که آدم ها دارند می‌گویند صورتش زیبا است
این پسر که می‌خواهند بفشارندش در میان آغوش‌های سیاه‌شان
... این آدم‌های پوشالی
این پسر
این پسر تنها است و
در تنهایی‌اش دارد در درونش گریه می‌کند
... که شاید دریچه‌های مرگ جایی باشد
و صدای واکمنم را بلند کرده‌ام
که می‌کوبد بر هر چیز ضرب آهنگ‌ش
... و بر گوش‌هایم و بر وجودم
و روز باز هم هست و
من باز هم بیدارم
... من باز هم بیدارم

28 / 9 / 1380

Sunday, January 04, 2009

زوزه و چند شعر دیگر




جلوی آینه می‌ایستم. کامپیوتر دارد یک آهنگ انگلیسی مزه‌مزه می‌کند. حواس پرت یک چیزی می‌پوشم. نه. مدت‌هاست موهایم را آرایش نمی‌کنم. صورتم را دست نمی‌زنم. فقط کرم لب می‌زنم که حوصله‌ی خشکلی لب‌های حساس به سرما و خون‌ریزی‌هایش را ندارم. مزه‌ی شور خون بین نفس‌ها. هوا را ابرهای سرخ پر کرده. برف بارید. من رو به برف نشسته بودم. آرمیا رو به من. آرمیا همیشه یک جوری می‌نشیند که دیده نشود. من همیشه یک جوری می‌نشینم که بیرون را تماشا کنم. رستوران‌های شلوغ. کافی‌شاپ‌های شلوغ. ناامیدی‌مان را پشت ترکیب لباس‌های‌مان مخفی می‌کنیم. پشت زیبا بودن. شیک بودن. تک بودن. ناامیدی‌مان را توی رانندگی توی خیابان‌ها مخفی می‌کنیم. ناامیدی را توی آهنگ‌های غم‌گین می‌گذاریم، خیره به خودمان. آهنگ‌های غم‌گین انگلیسی گوش می‌کنم. ناامیدی را توی اس‌ام‌اس‌ها فراموش می‌کنم. توی ول گشتن توی نت. توی دانلود کردن شعرهای آلن کینگزبرگ. توی سکوت. توی فریاد. توی پرینت زدن یک دسته‌ی جدید کاغذ. توی انگلیسی حرف زدن توی تاکسی. توی ... ناامیدی را توی سرما فوت می‌کنیم. قهوه‌ی داغ مزه‌مزه می‌کنیم. ناامیدی را توی لازانیای داغ تماشا می‌کنیم توی رستوران ایران ایتالیا. جلوی آینه می‌ایستم. هیچ اتفاقی نمی‌افتد. هیچ چیزی فرقی نمی‌کند. ناامیدی را می‌اندازم روی شانه‌هایم، آژانس‌های مسافرتی را چرخ می‌زنم که عید ... عید کجا؟ عید چی؟ هوا سرد شده است. برف بارید. برف هوا را سرد کرد. ما توی هوای سرد قدم می‌زدیم. هوای سرد که تمام بدن را می‌لرزاند و من ترسیده بودم از یک چیزی که توی سایه‌های اطرافم بود، ولی می‌خندیدیم. من ترسیده بودم از تنهایی که تعقیب‌ام می‌کرد، ولی گذاشتم دست‌ام را بگیری بین انگشت‌هایت و نگاهم خیره مانده بود به انگشترهایت. من ترسیده بودم و توی آینه هیچ حالتی توی صورتم نبود. فکر کردم مسواک زدم؟ فکر کردم یک آدامس بجوم؟ فکر کردم ... نشستم پشت کامپیوتر. از پنج صبح. بعدازظهر یک ساعت و خورده‌یی می‌خوابم. یک موقعی یک نفر زنگ می‌زند بیدارم می‌کند، مثل هر روز. نشسته‌ام پشت کامپیوتر. شب ... شب ... روز ... شب ... هیچ چیزی فرقی نمی‌کند. توی نت چرخ می‌زنم. توی منجم چرخ می‌زنم. تلفن می‌زنم. فکر نمی‌کنم. به هیچ چیزی فکر نمی‌کنم. انگشت‌هایم اتوماتیک روی کیبورد می‌چرخند. فایل‌ ادیت می‌شود. مقاله نوشته می‌شود. ایمیل فرستاده می‌شود. امروز چه روزی‌ست؟ روزنامه می‌خرم. نوشته شنبه است. روزنامه را نمی‌خوانم. هیچ چیزی نمی‌خوانم. هیچ چیزی نگاه نمی‌کنم. توی آینه صورتم هیچ حالتی نداشت. چشم‌هایم هیچی نداشت. گریه نداشت. ترس نداشت. دروغ گفتم. توی خیابان نترسیده بودم. توی خیابان هیچ خبری نبود. زمین یخ بسته بود. من دلم بغل می‌خواست. من دلم انگشت‌هایی می‌خواست توی انگشت‌هایم بازی کنم. من دلم می‌خواست یک جای دیگری بودم. دلم می‌خواست یک زمان دیگری بود. دلم می‌خواست یک آهنگ دیگری بود. چشم‌هایم هیچی نداشت. توی آینه خودم را نگاه نکردم. دروغ گفتم. توی آینه هیچی نمی‌بینم. آینه را نمی‌بینم. صداها را نمی‌شنوم. من ... من
امشب آمدم از تو حرف بزنم. نفس گرم قهوه‌ی رویال توی صورتم می‌خورد. توی قهوه‌ات شیر می‌ریختی فکر می‌کردی چیزی عوض می‌شود. من آمدم از تو حرف بزنم سدریک. بعد ... بعد سرم گیج رفت. بعد چشم‌هایم تار شد. بعد چشم‌هایم پر از اشک شد. بعد صدایم لرزید. بعد هوا تاریک شد. بعد ... بعد انگشت‌هایم را گرفت. آرمیا گفت رامتین، نمی‌خواهد حرف بزنی. من دلم می‌خواست حرف می‌زدم. دلم می‌خواست داد می‌زدم. من دلم می‌خواست می‌لرزیدم. من ... من
امشب آمدم از تو حرف بزنم. توی سکوت آنات‌ما گوش می‌کنم. توی سکوت پرینت‌های آلن کینگزبرگ منتظر من هستند. توی سکوت، تاریکی، یک شب برفی، سرما. من توی اتاقم نمی‌گذارم زمستان‌ها بخاری بگذارند. تابستان‌ها نمی‌گذارم باد کولر به اتاقم برسد. من دیوارهای اتاقم زرد رنگ است. من اتاقم یک جزیره است. یک قایق است. من شناورم. شناورم. توی هیچی. هیچی. هیچی