Wednesday, December 31, 2008

پانارومیا




پسری به نام پ: زجر ماه اولشه. بعد تب می‌کنی. بعد مریض می‌شی. بعد ... بعد می‌میری

سدریک، بعد از فرو ریختن تو، من همه چیز را فرو ریختم. بعد از تو، من فراموش کردم خودم را. زندگی‌ام را. آدم‌هایم را. وجود داشتنم‌ام را. بعد از تو، دست‌های من چیزی کم داشت. روح من چیزی کم داشت. بعد از تو من تب کردم و تب توی بدنم ماند. بعد از تو من یادم رفت. بعد از تو من ... من ... من یعنی چی؟ سدریک، بعد از تو روح من از من گریخت. و من تنهایی‌هایم را فوت کردم به باد. و باد من را با خودش هیچ جایی نبرد. من سنگین بودم. من تنها بودم. من وحشت‌زده بودم. من ... من کجا ماندم؟ تو که رفتی چشم‌هایم دیگر نمی‌دید. تو که رفتی ... تنها یک صدا توی گوش من بود ... آخرین خواسته‌یی که داشتی ... سدریک، تو که رفتی، فقط تنها خواسته‌ات ماند، و من تحمل دست‌های هیچ کسی را نداشتم. هیچ کسی را نداشتم. هیچی نداشتم. سدریک بعد از فرو ریختن تو، همه چیز من فرو ریخت. خیلی بد فرو ریخت ... و تو حتا صدایش را هم نشنیدی. تو حتا ندیدی من نبودم. ندیدی من از من رفته بود. تو حتا نفهمیدی که من را من آتش زده بود. تو تب‌ام را ندیدی. تو من را ندیدی. تو دیگر نمی‌دیدی. تو من را نمی‌دیدی. تو ... سدریک، دلم تنگ شده است. دلم برای تمام کسانی که بودند و حالا مرده‌اند تنگ شده است. و تو که یادت هست، من چقدر زود گریه‌ام می‌گرفت. من چقدر زود می‌لرزیدیم. تو که هنوز باید یک چیزهایی یادت مانده باشد ... من ... من

پسری به نام پ: زجر ماه اولشه. بعد تب می‌کنی. بعد مریض می‌شی. بعد ... بعد می‌میری

Friday, December 26, 2008

جنازه بر جنازه نماز می‌خواند


امید چه؟ امیدواری چه؟ تمام صبح اشک‌هایم را پاک می‌کردم. اشک‌هایم چشم‌هایم را سرخ کرده بود. اشک‌هایم ساده بود. تمام صبح جواب ایمیل‌ها را می‌دادم، متن‌ها را چک می‌کردم، چت می‌کردم، تلفن می‌زدم، کارهایم را مرتب می‌کردم، دست می‌کشیدم اشک‌هایم را پاک می‌کردم. اشک‌هایم را پاک کردم و با بابا رفتیم بانک، رفتیم خرید. اشک‌هایم را پاک کردم و مرغ‌ها را پاک کردم و زنگ زدم مهمان دعوت کردم. اشک‌هایم را پاک کردم و موسیقی گوش کردم و موسیقی گوش کردم و موسیقی گوش کردم و یک متن دیگر را تایپ کردم. چشم‌هایم خسته نمی‌شد. چشم‌هایم کوچک بود. بچه بود. پسر بود. لباس پوشیدم. جین پوشیدم. دئودرانت فا زدم، آبی کم‌رنگ. تی‌شرت سفید چسب لِ‌ویس پوشیدم. پیراهن لی کم‌رنگ قدیمی را پوشیدم و چند دگمه‌ی بالایی را باز گذاشتم. سه تا گردن‌بند بستم. کرم لب زدم. کرم دست زدم. عطر انگلیسی زدم. موهایم را بهم ریختم، بدون هیچی، بدون ژل، ساده، معمولی، فقط بهم‌ریخته. صبح کش‌دار گذشت. من توی خیابان بودم. صدای تو بود سدریک. صدای تو پشت خط بود که می‌گفتی یک ربع به دو منتظرم هستی. یک ربع به دو زنگ زدم که دم در خانه‌ام. گفتی خوب چرا زنگ نمی‌زنی؟ گفتم خوب باز نمی‌کنی چرا. و صدای در بود. تو که می‌دانستی، تو که خوب می‌دانستی از سر کوچه گریه می‌کردم و آمدم تو. از سر کوچه هزار خاطره دویدند جلو دست‌هایم را گرفتند گفتند من را یادت مانده؟ پسربچه‌های هشت سال گذشته، هر بار که می‌آمدم ... از همان اولین بار که از حرم من را کشاندی خانه‌تان، یک لیوان آب خوردم، و برادرت به خواهرت گفته بود این‌که هلوست. هشت سال گذشته. سر انداختی پایین سدریک، گفتی یک سوم عمر ما. یک سوم عمر من و تو و باز هم کنار هم. برایم از چهار فصل کباب گرفته بودی با گوجه‌فرنگی کبابی و نان داغ و دوغ. لقمه زدم و نگاه‌ات کردم و همان سدریک همیشه بودی. مثل همیشه سرت را انداخته بودی پایین. ساکت بودی. توی فکرهای خودت بودی. توی این دنیا نبودی. می‌آمدی سر می‌زدی می‌گذاشتی می‌رفتی. سدریک بودی ولی. مال من نبودی، ولی جلویم بودی. نشسته بودی، چهار زانو روی زمین، نگاه‌ام خیره بود به تو. نگاه‌ات می‌کردم و هیچ نمی‌گفتم. هیچ. هیچ. هیچ

هیچ. هشت سال ... آخرین بار کی بود؟ آخرین بار که بدون بقیه‌های مزاحم کنار هم نشسته بودیم؟ شانزده ماه و خورده‌یی قبل بود، من که یادم بود، وقتی آمدی خانه‌ی خواهرم و توی پذیرایی نیم‌تاریک من گذاشتم سینمای خانگی یک موسیقی پخش کند. گذاشتم کنارم باشی. کنارم بودی. آمدی کنارم دراز کشیدی. سرت را گذاشتی روی قلب‌هایم. گذاشتی تپش‌های‌شان را گوش کنی. چشم‌هایت را بستی. بعدازظهر بود. تن‌ نمی‌خواستی. رامتین نمی‌خواستی به نیش بکشی. رامتین می‌خواستی نفس بکشی. رامتین می‌خواستی مزه کنی یادت بیاید هنوز هم می‌شود با خاطره‌ها رقصید. یادم رفته بود که چقدر سنگینی. یادم رفته بود لب‌هایت. یادم رفته بود دست‌هایت که تمام تن‌ام را در خود گم می‌کرد. یادم رفته بود مزه‌ات. وقتی تمام دهانم را محو خود می‌کردی. یادم رفته بود بوی تلخ و شکلاتی پوست‌ات. یادم رفته بود سکوت‌ات. خواب‌ات. بودن‌ات. یادم رفته بود سدریک، من یادم رفته بود، یادم رفته بود چقدر ... چقدر ... هیچی. هیچی سدریک. هیچی

سرم را انداخته بودم پایین و خودم را توی کوچه کشاندم و گریه‌ام گرفته بود. اشک‌هایم را پاک کردم. تاکسی گرفتم. نمی‌دانستم می‌خواهم کجا بروم. کجا بروم؟ سرم را انداخته بودم پایین. طلا زنگ زد. گفت چی شد؟ گفتم هیچی. گفت هیچی؟ گفتم ناهار خوردیم. گفتم کنار هم دراز کشیدیم، توی بغل هم. گفتم: هیچی. هیچی. راننده تاکسی چپ‌چپ نگاه کرد. مهم بود مگر؟ گفتم می‌روم کافی شاپ. گفتم قرار دارم. ولی رفتم خرید. رفتم قارچ خریدم. کنسرو ذرت خریدم. پیازچه و فلفل دلمه‌یی و خیار و هویج خریدم. رفتم دوغ خریدم و شیر کاکائو. رفتم روزنامه خریدم. مهمان داشتم. می‌خواستم آشپزی کنم. تن‌ام را کشاندم خانه. خریدهای را جمع و جور کردم. گذاشتم توی یخ‌چال. رفتم روزنامه را ورق زدم. یک دوست مقاله داشت. رفتم لباس پوشیدم. موهایم را ژل زدم. وسایل اضافی کیفم را ریختم بیرون. رفتم بیرون. خیابان خسته بود. خیابان مثل همیشه بود. خل بود. ابله بود. سرم را انداختم پایین و خودم را کشیدم. خودم را کشیدم. هوا سرد نبود. هوا نبود. هیچی نبود. امید؟ امیدواری؟ توی کافی شاپ نشستم. هیچی نخواستم. نشستم و گفتم منتظرم. منتظرم. آمدی. آینده آمدی. از در آمدی تو. ده دقیقه دیر کرده بودی. رفتم پیشوازت. نگاهم کردی. نگاه‌‌ات چقدر مهربان بود. چقدر خوب بودی. سرت را آوردی بالا. گذاشتی لب‌هایت را ببوسم. لب‌هایت گرم بود و چسبناک. یک جوری تا یک جاهایی توی روح من نفوذ کرد. من گیج بودم. دستم را انداختم دور شانه‌ات. رفتیم نشستیم. بارمن محبوب من پیشنهاد یک جور قهوه بستنی داد. گفتم بیاورد. حرف زدیم. من عینکم را برداشتم که فقط تو را ببینم. نشستیم و حرف زدیم و خندیدم و پرستو هم آمد و سه نفری گفتیم و خندیدیم و پرستو عجله داشت، قهوه خورده نخورده رفت. من ماندم و آینده. ما ماندیم توی چشم‌های هم خیره شویم. چشم‌های قهوه‌یی من و چشم‌های خورشید تو. دست هم را بگیریم. حرف‌های جدی بزنیم. بعد بلند شویم. بعد خداحافظی کردم با بچه‌های کافی شاپ. بعد رفتیم بیرون. من کاپشن کرمی‌ام را پوشیده بودم، مال تو مشکی بود، کلاه داشت، خز داشت، خوشگل بودی، خیلی خیلی خوشگل بودی. دست هم را نگرفتیم. دست‌های‌مان را گذاشتیم توی جیب‌های‌مان باشد و از منجم گفتیم و از روزها و شب‌ها و از سکوت و از زندگی و ... سر کوچه‌مان ایستادی. گذاشتی لب‌هایت را ببوسیم. یک جوری توی وجودم جا خوش می‌کنی هر بار می‌بوسم‌ات. رفتی. نگاه‌ات کردم. رفتی. توی سرم خیلی چیزها بود. توی سرم گریه بود. تنهایی بود. شعر بود. مایاکوفسکی بود، داشت شعر می‌خواند


وقتی آرامم
انگار
خودم نیستم
انگار
در درونم
کسی دیگر
می‌زند دست
می‌زند پا
الو
مامان؟
مامان
پسرت مریض شده
پسرت
بهترین مریضی دنیا را گرفته
مامان
قلب پسرت
گر گرفته
مامان
بگو به خواهرها
به لودا
به اولگا
بگو
پسرت
برادرشان
در به در شده
هر کلامی
می‌جهد بیرون
از دهان سوخته‌اش
رانده است و مطرود
حتی هر شوخی‌اش
مطرود است و رانده
مطرود است و رانده
مطرود است و رانده
مطرود است
و رانده

Wednesday, December 24, 2008

کافه




زیبایی به تو که می‌رسید، تسلیم می‌شد، من سرم گیج می‌رفت، خیابان‌های شهرمان خنگ بود، مثل همیشه توی آشفتگی‌های خودش گرم بود، دیر شده بود، هی زنگ می‌زدی که کجایی؟ من هی نزدیک‌تر می‌شدم و نمی‌خواستم برسم. نمی‌خواستم نیامده ببینم که داری می‌روی سفر، توی خیابان‌ها خودم را می‌کشاندم و صورتم استریت شده بود، با ته ریش دو روزه و چشم‌های خمار و موهای شانه نکرده. در شیشه‌یی بخار گرفته را باز کردم. خودم را انداختم تو. صدای موسیقی ملایم انگلیسی توی هوا موج می‌زد، پشت‌ت به من بود، حواس‌ات که نبود، طلا هم حواس‌اش نبود، دکتر ولی لبخند زد و بلند شد و ایستاد. تو برگشتی و من فقط خودم را رساندم که به بغل‌ات برسم، آخه چه جوری می‌گفتم چقدر دلم تنگ شده گریه‌مان نگیرد؟ هیچی نگفتم آخه. هیچی. گذاشتم لب‌هایم را ببوسی. گذاشتم بغل‌ام کنی. گذاشتم یادم بیاید که دست‌های کوچک و شکننده‌ات چقدر گرم است. با بقیه دست دادم. بوس دادم. سلام کردم. نشستم. جلوی تو. نگاه‌ات خیره بود به جلو. من را که نمی‌دیدی. یک کوه گنده را می‌دیدی که باید ازش فرار می‌کردی. من که می‌فهمیدم. ولی نگران‌ات بودم، هستم، خواهم بود. برایم هات‌چاکلت سفارش داده بودی. یادت رفته بود بگویی مکزیکی و تند و آتشین باشد که رامتین چیزها را هات و سوزان می‌بلعد. زیبایی به تو که می‌رسید، منگ می‌شد، حواس‌ش پرت می‌شد، چشم‌هایش دودو می‌زد. موهایت را مش زده بودی و یک جور چیزی مثل تافت یا شاید یک جور ژل از آن‌هایی که خودت فقط بلدی فقط. چشم‌هایت می‌درخشید. آرایش‌ت سبک بود. دوست داشتم. گرم شدم. توی کافه‌ی خودمان بودیم. توی کافه‌یی از جنس خودمان. تنها کافه‌ که می‌شود راحت بود و لب گرفت و هیچ‌کی کارت ندارد و بارمن‌هایش وووووووووووی، چقدر خوشگل‌اند. دکتر که تو را برد، وقتی من نشسته بودم و دلم یک جور آب‌میوه خواست که هم شیرین باشد و هم ترش باشد و رزماری باشد، ولی توت‌فرنگی‌های وحشی‌شان تمام شده بود، و دلم گرفته بود آخه، گفتم یک چیزی به انتخاب خودشان بیاورند، آخه طلا هم نظری نداشت، و پسری که روح و روان آدم را فوت می‌کرد با خودش می‌برد، آب آناناس و نارنگی و پرتقال و لیمو را ترکیب کرد، و خواستم، موسیقی را هم عوض کرد، و آب‌میوه‌ی یخ را مزه‌مزه کردم، و تو رفته بودی. روزی که من رسیدم تو رفته بودی. با طلا رفتیم ول‌گردی. رفتیم کتاب‌خریدم. رفتیم دئودرانت خریدم. رفتیم مجله خریدم. به تو زنگ زدم، داشتی می‌رفتی توی قطار. قدم زدیم. من دودل بودم کجا بروم. برگشتم خانه. کلیدهایم را توی خانه گم کردم. زنگ زدم. توی خانه توی اتاق نشستم. گذاشتم سندرا توی گوش‌هایم بکوبد: تو اولین بوسه را یادت می‌ماند، برای همیشه، برای همیشه ... و گریه‌ام نگرفت. گریه نکردم. تو بر می‌گردی. تو خوشگل‌تر از همیشه برمی‌گردی. هی بچه گرگ، مواظب قلب من باشی ها، ضعیفه. من نمی‌دانم چرا توی طالع گربه‌گرگی ما نوشتند که همیشه یکی از ما باید توی سفر باشد؟ حداقل هزار کیلومتر فاصله؟ آخه این‌قدر کش می‌آییم دردمان می‌گیرد، شماها که گربه‌گرگ نیستید که نمی‌فهمید که، میو، میو

پیوست: ماه‌نامه‌ی اینترنتی «چراغ»، شماره‌ی ویژه‌ی شب یلدا، با دبیری من منتشر شده است. حالا می‌توانم یک نفس راحت بکشم و بیست و هفت هزار کلمه‌یی که توی این یک ماه و خورده‌یی گذشته، وسط پادگان، من را خنگ کرده بودند را تحویل بدهم، کاش خوش‌تان بیاید. این نتیجه حدود دویست تا ایمیل و حدود سی ساعت صحبت تلفنی و چندین و چند دیدار و جلسه و کلی چیزهای دیگر است. کل گروه توان خودش را گذاشت و مجله این شکلی شد. شماره‌ی بعدی «چراغ» یک ویژه‌نامه است برای موضوع «تجاوز»، اگر خواستید توی شماره‌ی بعد باشید، خیلی زود به من ایمیل بزنید

Thursday, December 18, 2008

فتح من



بیا من را فتح کن. دست‌های کوچک و شکننده‌ی من را از تصاحب بادهای آلوده‌ی هستی رها کن. بیا پسر. بیا. باید از میان خیابان رد بشوی. از وسط شلوغ‌ترین خیابان. راه‌ت را بگیری و برسی به سر چهارراهی که یک درخت کوچک آلوچه سر خم کرده و دود سرفه می‌کند. بیایی توی یک کوچه‌یی که پر است از پیاده‌روهایی با چمن و گل‌های کوچک و تنهای بنفشه. بیایی درب آبی رنگ را پیدا کنی. در بزنی. در نزنی هم من در را باز می‌کنم. پشت پنجره ایستاده‌ام در هر صورت. منتظر. دست انداخته میان سینه. موسیقی ساده گوش می‌کنم. بیا من را فتح کن. من به اندازه‌ی تمام لذت‌های دنیا تشنه‌ام. من منگ دست انداختن هستم میان بازو و پاها را هم در گره زدن و فراموش کردن که این نفس کیست که برمی‌آید. بیا من را فتح کن. تنهایی‌ام را فتح کن. خسته‌گی‌ام را فتح کن. من را از میان اتاق فراتر ببر. من را ببر به جایی که بتوانم یک لحظه نگاه‌ام را دور کنم از هزار هزار هزار آرزوی گم‌شده‌یی که تصویر تنها پسر با خودش برد. تنها پسر قلبم را با خودش برد. نمی‌دانست که چقدر، چقدر، چقدر زیاد سردم می‌شود هی و قلبم که نیست. نیست. می‌لرزم و تنهایی و خستگی. بیا من را فتح کن. بگذار بدن‌ات را حس کنم که سلول‌هایم را از آن خودش می‌کند. یک لحظه چشم‌هایم را ببندم. یک لحظه چیزی توی فکرم زمزمه نکنم. زمزمه نکنم که رفته است. گریه‌ام نگیرد بی‌خودی. بگویم دیدی دست‌هایم را هم با خودش برد. لعنتی نگذاشت که روی پاهایم بیاستم، آخر پاهایم را هم با خودش برده بود. و تو هیچی نگویی. نگویی چند بار راه را گم کرده‌یی تا برسی به من. نگویی حتا نگفتم حالت چطور است. غر نزنی که همه‌اش از خودم حرف می‌زنم و هیچی از تو نگفتم. هیچی نگویی. بگذاری من هر چقدر دلم تنگ شده بود حرف بزنم. حرف بزنم. حرف بزنم. خودم را لوس کنم. تو بخندی. هیچی نگویی. بیا من را فتح کن. پشت پنجره سردم است. پشت پنجره تنهایی پسر. بیا. از خیابان که رد بشوی راه زیادی نمانده است. باور کن. فقط باید از خیابان رد بشوی. من با نگاهم راهنمایی‌ت می‌کنم. من با نگاهم تمام کوچه را منتظرم. تمام گل‌های کوچک و لاغر بنفشه را منتظرم. بیا من را فتح کن. بیا من را دوباره بساز. من سردم است. سردم است. بیا من را فتح کن

پیوست:‌ هفته‌ی که گذشت هفته‌ی اسباب‌کشی بود. امروز رفتم پست و اولین بسته‌ی شانزده کیلو و نیمی کتاب را فرستادم خانه. عصر رفتم سیزده کیلو بار بفرستم پست بسته بود. ماند برای شنبه. با یک بسته‌ی گنده‌ی دیگر کتاب که بفرستم. هفته‌ی دیگر خانه هستم. قبل‌اش البته کوتاه تهران مکث می‌کنم. بعد خانه‌ام. مشهد. مشهد من. پسری که بعد از شانزده ماه با این امید بر می‌گردد که دیگر واقعا دارد تمام می‌شود
غلت کردم: بیا من را فتح کن. من برای تو کوه بلندی نیستم. من برای بقیه بلندترین کوهی هستم که می تواند باشد .... این را بچه گرگ سفید ناز من داشت توی تلفن برایم می گفت. من خسته بودم. خواب بودم. خنگ بودم. همان جا که تلفن را قطع کردم رفت توی ضمیر ناخودآگاه گرگی - گربه یی ام و ماند و بعد هم یادم رفت چی کی کجا کی من؟ و این جوری شد که دو سه هفته بعد فکر کردم جمله مال خودم است و گذاشتم توی وب لاگم. بچه گرگ سفید می خواست بعدها این را بگذارد توی وبلاگش. حالا من برسم مشهد قرار است بیاید دهنم را سرویس کند (حالا مگه من بدم می یاد؟) و یک دعوای گرگی گربه یی داشته باشیم. این یعنی که من غلت زیادی کردم

Thursday, December 11, 2008

Far, Far Away Land


یکم – ماها از اول‌ش مثل خودمان بودیم، ولی بقیه که نمی‌دانستند، فکر می‌کردند ما مثل اون‌ها هستیم. خوب، انگشت شصت‌مان را مک می‌زدیم و تمرین می‌کردیم، خوب بچه بودیم، پسر بودیم، خنگ بودیم؛ ولی اون‌ها فقط فکر می‌کردند برای‌مان انگشت‌های پاها خوشمزه است. ماها هنوز بچه بودیم، کلی وقت لازم بود،‌ یک عالمه، تا بفهمیم که ما ماها هستیم و بقیه اون‌ها. بعد که فهمیدیم دیگه آسمان آبی نبود، خورشید سردش بود، پرنده‌ها که جیک‌جیک می‌کردند، صدای‌شان عصبانی شده بود. ماها را زیر سوال می‌بردند خوب. ماها فکر می‌کردیم تنها هستیم. زنده‌گی‌مان یک اتاق بود، با چهار تا دیوار، که توش فکر می‌کردیم بقیه چرا اون جوری هستند، چرا ما فرق داریم؟ چرا ما این جوری هستیم؟ بعد باورمان شده بود که تقصیر خودمان است. بعد شروع کردیم وجود خودمان را جویدن، و چقدر هوا سرد شده بود، خیلی زیاد

دوم – یک جایی رسیدیم به آتیش. به اولین. به یک نفر که قوی بود، زنده بود، قلب‌ش توپ توپ صدا می‌کرد. اول با نگاه هم‌دیگر را می‌خوردیم. بعد یک جوری با هم دوست شدیم، بعد توی دست‌های هم غرق شدیم. برای اولین بار چشم‌هامان باز شد. زنده شدیم. آدم که تنها نباشه چقدر زندگی خوبه. همه چیز خوب شد. روی دیوارهای اتاق‌های‌مان عکس و پوستر گذاشتیم. موزیک‌های شاد گوش کردیم. رقص پا یاد گرفتیم. آشپزی کردیم. زدیم به کوه. توی بغل هم گرم شدیم. سر روی شانه‌ی هم آرام و خمار نگاه کردیم به تصویرهای رو‌به‌رو. همه چیز خوب شد، گرم شد،‌ ناز شد، بعضی‌های‌مان توانستند با اولین‌شان بمانند. بعد هم رفتند تا با هم زندگی کنند. بعد با هم خوشبخت شدند. پیر شدند. و همه چیز گرم ماند، ولی خیلی‌های‌مان از هم جدا شدیم. یک دلیلی داشت. یک چیزی بود. یک اشکالی پیدا می‌شد. بعد می‌رفتیم سراغ ماها، آدم‌های دیگر، هم‌دیگر را پیدا می‌کردیم، از توی اینترنت، توی مهمانی، توی خیابان، توی مدرسه و دانشگاه، یک جایی به هم می‌رسیدیم. به هم که می‌رسیدیم، نگاه‌مان می‌درخشید به هم که نگاه می‌کردیم. خودمان می‌فهمیدیم که، اون‌ها ولی اصلن نمی‌دیدند. زند‌ه‌گی‌شان فرق داشت، یک جوری بود

سوم – صاعقه وقتی زد که خمار بودیم، یک وقتی‌ که اون‌ها شک کردند به ما. یک سوال جلوی پیشانی‌شان سبز شد: چرا ماها این جوری هستیم؟ این طوری؟‌ بعد اخم کردند. بعد همه چیز بد شد. بعضی‌های‌شان دهان‌شان را باز کردند و هر چی از دهن‌شان درآمد را به ماها گفتند. بعضی‌های‌شان کمربند‌شان را درآوردند که کبودمان کنند. بعضی‌های‌شان هم ما را فرستادند دکتر،‌ گفتند مریض شدی، روانی شدی، گه خوردی. صاعقه بود،‌ می‌سوزاند، خرد می‌کرد، خرد شدیم. بعضی‌هامان مردند، دیگه چشم‌هاشان نور نداشت، خیلی‌هامان جنگیدند. گفتند: نه، من بیمار که نیستم، گناه‌کار که نیستم،‌ این چیزی که من هستیم. این خود منه. خود من

چهارم – پرنده‌ها هوا که سرد می‌شود پرواز می‌کنند، به سمت گرما، جنوب. یک جوری می‌فهمند باید کجا بروند. یک روزی می‌رویم. نمی‌دانیم کی. حس‌اش می‌کنیم. وسایل‌مان را جمع می‌کنیم. دور می‌شویم. می‌رویم. بال‌های‌مان را باز می‌کنیم، یک نفس عمیق می‌کشیم، پرواز می‌کنیم، آفتاب یک جایی هست، یک جایی نزدیک ماها آفتاب هست

پنجم – ماها سرزمین خودمان را داریم. سرزمین ما خیلی دوره. یک عالمه جزیره دارد، جزیره‌های کوچیک و بزرگ، گوشه و کنار دنیاهای بقیه. ما توی جزیره‌های خودمان خوشبختیم. کاری که به کسی نداریم. مزاحم کسی که نیستیم. ماها توی دنیای خودمان هستیم. بقیه‌ی دنیا که مال شماست. مال بقیه است. جای کسی را که تنگ نکردیم. آخه شماها که اصلن توی دنیای ما نمی‌آیید، پس چرا اذیت‌مان می‌کنید؟ شکنجه‌مان می‌دهید؟ چرا این جوری رفتار می‌کنید؟‌ تا کی باید بترسیم، نفس‌نفس بزنیم، و یک نفر باشد که بخواهد ما نباشیم. آخه ما ماها هستیم و شما اون‌ها. ما با هم فرق داریم، خیلی فرق داریم، همین، به خدا فقط همین

پیوست: لبخند بزن پسر. دست‌هایت را گرم نگه دار. تحمل کن. لطفن تحمل کن. سختی‌ها می‌روند. خوب می‌شه. به خدا خوب می‌شه. لبخند بزن، باشه، باشه؟

Monday, December 08, 2008

پسری که با پسر می خوابید

یک نفس عمیق کشیدم. اتاق تاریک بود. شب بود. تنها بودم. خسته. دراز کشیده بودم. فکرم رسید به نگاه کنجکاوت. از گیت مترو رد شدی و آمدی سمت من. نزدیک که شدی می ترسیدی. من اخمو بودم. بداخلاق، نیم ساعت دیر کرده بودی. من توی متروی شلوغ منتظرت بودم. از شلوغی متنفرم. سرم گیج می رفت. خوب نمی شناختم ات که. تلفنی که غر می زدم را قطع کردم. پسر پشیمان جلویم ایستاده بودی و لب هایت مماس بود با گوشی خنگول موبایل ات، توی دست کشیده، سفید، مبهوت کننده ات. چشم هایم توی نگاه ات بود. توی اتاق افسر نگهبان بودم. دور. خیلی دور. تو هزار و چهارصد کیلومتر بالای سر من توی تهران بودی. بغض داشتی. خسته بودی. دلت گرفته بود. قد بلند بودی، ولی دلت که کوچیک بود. چشم هایت که کوچیک بود. دست هایت که کوچیک بود: فقط آن قدر که توی دست های من جا بشود. ولی ما دست هم را که نگرفتیم که. زیرچشمی هم را می پاییدیم و قدم می زدیم، بعد باز هم قدم زدیم. حرف زدم. حرف زدی. بعد دوست بودیم. بعد رفتیم شیر کاکائو خوردیم توی یک کافه دانشجویی. کافه پر از دختر شد. تمام میزها پر از دختر شد. بعد همه شان حال شان گرفته شد. چن من و تو فقط توی چشم های هم زل زده بودیم. من فقط وقتی بلند شدیم برویم دیدم که دخترها هستند. چند تا دختر آمدند جای ما نشستند. کافه شد دخترانه. تو خوب بودی. مهربان بودی. خوشگل بودی. شش سانت هم از من قد بلندتر بودی. مگه چند نفر توی دنیا هستند که من ایستاده می توانم سرم را بگذارم روی شانه های شان؟ ولی ما همدیگر را بغل نکردیم که. تو باید می رفتی کلاس و بعد پیش گربه هایت. من ناهار خانه ی عمو مهمان بودم. بعد ما با هم دست دادیم. بعد من را سوار تاکسی کردی بروم سیدخندان. بعد من از توی تاکسی نگاه ات کردم. بعد من رفتم. بعد یک تکیه از قلب من مانده بود بین انگشت های کشیده ی تو. بعد تو با قلب من رفتی. جایی را نمی دیدی که. من نگاه ات را دزدیده بودم. بعد من نگاه ات را آوردم جنوب. بردم کنار ساحل. نگاه ات با مهتاب درخشید. ما توی تنهایی هم غرق شدیم. و سکوت بود. سکوت محض. حرکت موج ها بر ساحل. و تاریکی. بوی آب. بوی ماسه. من و تو با هم شدیم یک پری دریایی. توی آب بدن مان گرم شد. دور شدیم. شنا کردیم. دورتر رفتیم. رفتیم. رفتیم. به سمت مهتاب. مهتاب. آسمان
پیوست: می دانی بدیش چیه؟ این که دنیا دست آدم هایه که دروغ می گویند

Thursday, December 04, 2008

جنازه





آوای ِ غم‌انگیزی که فریاد . . . می‌زند بر
گونه‌هایم سخت سیلی
باد، آواره
روزی در زمستان بود، که ابر بی‌پناهم چرخ می‌خورد
گریان
روبه‌روی من
تب دار
ناوارد
در شب سنگین نفس، این‌جا
شهر می‌غرد به‌سان نفس‌های جانور، زخمی: نام من، مشهد
و من دوان
دوان
در خیابان خاکی یخ بسته که بدو
بدو
زمین نخوری
بدو
برسی شاید به ابر
کوچک آواره

شب تاریک
نفس‌های ابر گونه
محو می‌شوند به آنی در هوای لرزان
:می‌زند سیلی سرد باد
کجا؟
هی
با توام
کجا؟

و چرخ می‌خورد در نگاهم، گیج
شاید میان این تاریک شب مجنون
چراغی ...؟ آری، شاید چراغی
و نفس‌های مه‌آلود و هم‌چنان
راه درازی
که نمی‌دانی ... پایان ابری‌ست که
مست
چرخ می‌خورد در رقص بادی وحشت‌آور
در این شب تاریک

پیوست: یکی از کارهای قدیمی‌ام. مال سه چهار سال پیش. همین‌جوری بین فایل‌هایم خاک می‌خورد. می‌خواستم یکی از شعرهای جدیدیم را بیاورم. ولی ... مهم نیست. راستی، این پانزده روز آخری ماندن در پادگان خیلی سخت است. وقتی من اس‌ام‌اس می‌زنم یک دفعه به یک دوست، که تازه‌گی‌ها از این کارها می‌کنم، و یک چیز عجیب و غریب می‌پرسم، شوکه نشوید، چون من خنگم، این روزها برایم سخت می‌گذرد، یک جوری یک دفعه دلم تنگ یک چیزی می‌شود، بعد به سراغ نزدیک‌ترین کسی که می‌روم که می‌داند. راستی پژمان،‌ وقت داری یک وقتی دو نفری برویم عکاسی توی کوه؟

Monday, December 01, 2008

سگ بازی


عکس اول: عشق سگی

آخه تو خیلی گنده بودی، خودت که نمی‌فهمیدی، با اون چشم‌های توتوچولویت زل می‌زدی به من که اول‌اش کلی لرزیدم و بعد که دیدم نمی‌خوایی من را بخوری آروم گرفتم. میو، تو که نمی‌دیدی، ولی من که آمدم ببینم‌ت، آن‌قدر سرم را گرفتم بالا،‌که افتادم روی پشتم و دست پاهایم سیخ شد هوا و تو با اون صدای بم‌ت خندیدی و گفتی: «تو چقدر خنگی.» و من را باد برد. همیشه می‌گفتی رامتین تو چقدر خنگی. خوب، من بچه بودم. خنگ بودم. پسر بودم. عشق ما سگی بود. تو گنده بودی. من زیر نفس‌های قوی‌ات له می‌شدم. اما تو که نمی‌دیدی. خمار بودی. با هم می‌رفتیم ول‌گردی. با هم می‌رفتیم پسربازی. من کنار تو که راه می‌رفتم آرام بودم. بهت افتخار می‌کردم. به ول بودن‌ات. به قوی بودن‌ات. به عضلات تن‌ات. که گرم بود و یک جوری پُر که میو. خوشم می‌آمد. می‌رفتی برایم موش شکار می‌کردی و من گوش‌هایم را می‌خاراندم تا وقتی. بعد پنجول بازی می‌کردیم. خیلی خوف بود. خیلی. من بدن‌ات را پنجول می‌کشیدم و تو قلقلک‌ات می‌گرفت. تو پنجولم نمی‌کشیدی. آخه من تکه پاره می‌شدم که. میو، تو عصبانی که می‌شدی، پارس می‌کردی، بعد من می‌لرزیدم، اما به روی خودم که نمی‌آوردم که. سرم را می‌گرفتم بالا و میو میو می‌کردم باهات. تو خوب کم عصبانی می‌شدی. بیشتر دوست داشتی برویم ول‌گردی. بعد هم آلو وِرا می‌خوردیم. همه چیز که خوب وبد. ولی تو که نمی‌فهمیدی، بعد اعصاب من را هی خرد می‌کردی و مجبور می‌شدم مشت مشت قرص بخورم که ... آخرش هم ... میو

عکس دوم: عشق گربه‌یی

وووووووووووی
نکن
خیس شدم
آخ
دردم گرفت
می‌خوایی من رو بخوری یعنی؟
وووووووووووووووووووووی
تو چقدر گنده‌یی
وای
آخ
میو
میو
میییییییییییییییییییییییییییییییی
وووووووووووووووووووو
ییییییییییییییییییییییییییییییییی
وووووووووووووووووووو

توضیح: این پست برای «امیدرضا» است، که هفته‌ی پیش حالش خوب نبود. خوب ما «گربه گرگ» بودیم، شدیم «گربه سگ.» چون امید سگ بود. بعضی وقت‌ها هم می‌شدیم «گربه شغال» چون امید شر می‌شد و می‌رفتیم پسر دزدی. بعضی وقت‌ها هم «گربه روباه» می‌شویم. وقتی امید چشم‌هایت یک جوری برق می‌زند و وووی، بهتره اون‌جا نباشی. میو، امید دوست جون منه، میو