Wednesday, November 26, 2008

پاییز


با من برقص
بعضی‌وقت‌ها که شب
سایه‌اش را روی ساحل غلت می‌دهد
و هوا یک جوری شیرین است
مثل طعم یک بوسه
با من برقص
من
دست‌هایم را می‌اندازم بین دست‌های تو
چشم‌هایم را می‌بندم
موهایم را ول می‌کنم
در باد سَُر بخورند
نگاهم را
از پشت پلک‌های بسته
می‌دوزم
میان نفس‌های
گرم و قوی بدن عضلانی تو
و بدن تو
محکم
محکم‌تر
من را در خودش
محو
محو
می‌کند
تا سکوتی
در میان ساحل

سوال: وقتی یک نفر هست که اگر زودتر برگردید پادگان و بخوابید و بعد بدترین سردرد دو سال گذشته بیاید سراغ‌تان که تمام وجودتان بهم بریزد، و فردا صبح‌ش روی موبایل‌تان سی و سه تا میس کال باشد که نگران‌ات بودم، نباید لبخند بزنید؟‌ من خنگم. درست نمی‌دانم ما با هم بهم زدیم یا نه. فعلا که هر شب صحبت می‌کنیم. هر شب بهم حسودی می‌کند. هر شب می‌خندیم. هنوز نگرانی‌هایم را بغل می‌کند می‌خوابد. گیج بودن‌هایم را. تنهایی‌های شور مزه‌ام. موج‌های ساحل که تنها می‌نشنیم کنارشان و با هم گوش می‌کنیم، موج‌ها می‌کوبند، موج‌ها می‌کوبند

Thursday, November 20, 2008

سرخ‌پوست



دارم فکر می‌کنم اگر یک روزی ماها دور هم جمع بشویم می‌توانیم مثل سرخ‌پوست‌های آمریکای شمالی زندگی کنیم. پوست برنزه که با چند تا پر پوشش مختصری دارد، چقدر رمانتیک، همه‌اش برویم اسب‌سواری و شکار و ماهی‌گیری و دراز کشیدن توی رودخانه‌های آرام و تپه‌ها میان سبزه‌ها. جایی که سینه‌ی عریان یک جوری رویایی بالا و پایین برود. بهشت این شکلی‌ست؟‌ بهشت باید یک جور بو بدهد مثل قهوه‌ی تازه دم شده. یک جوری رنگش باشد مثل کاپوچینو. خورده‌یی؟ من خامه‌یی‌ش را دوست دارم. هات‌چاکلت را مکزیکی دوست دارم،‌ تند و پر از دارچین، طوری که وقتی می‌خوری دانه‌دانه مویرگ‌هایت حس کنند که یک چیزی وارد بدنت شده. مثل یک مشروب قوی. که حتا بویش هم سرت را گیج زنان می‌کند. چرا من بلد نیستم سوت بزنم؟‌ یک دفعه توی دبیرستان، یک دفعه توی دانشگاه، کلاس برایم گذاشتند که سوت زدن این شکلی است و من خنگ آخرش نفهمیدم چه جوری است. این هفته به عمق خنگی خودم پی بردم. همه‌اش سرم توی کتاب چاپ انتشارات وینتیج (از سری ناشرهای رندم هوس،) است درباره‌ی فلسفه‌ی ژان پل سارتر،‌ به زبان انگلیسی و خطوط زیر،‌ چاپ ایالات متحده‌ی آمریکا. کتاب را می‌خوانم و چقدر من خنگم. چقدر تنبلم. یک جوری خیلی بد حسودیم می‌شود به این خطوط، به این آدم‌ها، چرا ماها این‌قدر تنبل هستیم؟ چرا هیچ کسی کار نمی‌کند؟ حوصله‌ام سر می‌رود. آدم‌های دور و برم وقت‌شان را همه‌اش می‌ریزند توی جوب. یعنی قرار است زندگی همین شکلی باشد؟‌ کور بیایی و کور و کر بروی؟‌ کوفت‌شان بشود. من گیجم. خیلی گیج‌تر از همیشه. این روزها که مال هیچ کسی نیستم (دوست پسرم گفت ما به درد زندگی مشترک نمی‌خوریم، فقط به درد یک دوستی می‌خوریم، و من فقط ساکت سرم را تکان دادم، آخر کی می‌آید یک عدد رامتین خل و چل را بگیرد؟‌ یکی که یک دانه از کارهایش مثل آدمیزاد نیست؟ تازه چقدر هم غر می‌زند و لوس هم هست،) این روزها که تی‌ اس الیوت را سه روزه خواندم، این روزها که شده بودم مارکسیست با کتاب‌های مارکسیستی مجاز چاپ ایران که می‌خواندم، این روزها ... دارم تمام سعی‌ام را می‌کنم یک گوشه مخفی شوم. یک گوشه پنهان باشم. حتا صدای میو‌ام هم درنیاید. نتیجه این شده که شدم عین گه. آدم‌ها دور و برم یک جوری با ملاحظه بهم نزدیک می‌شوند. فکر کنم شنبه بروم زندان. امروز دعوا کردم. شنبه می‌خواهم بهم بریزم همه چیز را. به من چه. بی عرضه‌گی شماها به من چه ربطی دارد؟ آهای، من فقط یک پسر بچه‌ی خنگ گی هستم، می‌دانید، فقط همین

پیوست:‌ یک ماه لعنتی دیگر هم گذشت. پانزده ماه خدمت تمام شد. یک ماه لعنتی دیگر باید حظور بزنم. یک ماه دیگر بروم مرخصی و برگردم کارت را بگیرم
سوال: خشایار، از کجای زندگی بنویسم که زار نزنم؟‌

Monday, November 10, 2008

آدم برفی




معتاد شدم. خودم را توی شکلات، کافی‌میکس، و قهوه حل کردم. لیوان لیوان سر می‌کشم. نمی‌خوابم. تا می‌توانم نمی‌خوابم و بعد غش می‌کنم یک دفعه. مثل دیشب که بچه‌ها فکر کرده بودند من مست کردم یا نشئه کردم. نه آقا جان. من نشئه‌ی این چیزها نمی‌شوم. ها. هیچ. باز هم کابوس می‌بینم. با تنی عرق کرده از خواب می‌پرم. ساعت ندارم. بیرون که باشم موبایل هست. توی پادگان زمان وجود ندارد. و چه فرقی می‌کند؟ من معتادم به چیزهای کوچکی که می‌گذارد پنهان شوم. کسی من را نمی‌بیند. کسی احساسم نکند. نفهمد من هستم. جایی باشم جلوی چشم همه و دور از دید. پنهان. گم شده. آخر اگر کسی من را ببیند، با آشفتگی‌هایم چه کنم؟ تنهایی‌ام را چه شکلی بپوشم که کسی را نیازارد؟ دست‌هایم را کجا بگذارم، کسی عاشق‌شان نشود؟ آخر چه جوری بگویم من را همین شکلی که هستم باور کنید. باورم نمی‌کنند. ایمیل زده بودم به ساقی،‌گفتم من دروغ نمی‌گویم، من هیچ وقت دروغ نمی‌گویم. و کسی باور نمی‌کند. برایم لبخند ایمیل زد. و تحمل. من ساعت‌هایم را پر کردم از اعتیاد به چیزهای ساده. یک روز آن‌قدر شکلات نست‌له می‌بلعم که تن‌ام تب‌دار می‌ماند و داغ. روز دیگر، قهوه‌ی قیرگونه‌ی روسی را سر می‌کشم و به هیچ چیزی فکر نمی‌کنم. دیشب آن‌قدر تخمه خوردم که چشم‌هایم از شدت فشار خون داشت می‌ترکید. دکتر اگر بود زمزمه می‌کرد، خودآزاری برهنه‌ی عریان. و من فقط لبخند می‌زدم و ناخن‌هایم انگشت‌هایم را می‌خراشید

و هیچ چیزی عوض نمی‌شود

یک شعر دیگر کار کردم. یک کتاب دیگر شروع کردم. یک دسته کاغذ توی لایه‌های باستانی ساکم پیدا کردم، سه دفتر شعر از تی‌اس الیوت، به زبان انگلیسی، قرن‌ها پیش پرینت زده بودم بخوانم. شروع کردم به خواندن. ته کمدم یک کتاب فلسفه‌ی ژان پل سارتر به زبان انگلیسی پیدا کردم. مشهورترین و پرفروش‌ترین کتابی که درباره‌ی او (و البته به کمک خود او) نوشته شده است. دو سال پیش تهران کتاب را خریدم، از تجریش. رامتین، پسره دو سال گذشته واقعا. و چند هفته‌ی دیگر‌، کارت پایان خدمت را توی دست‌ت خواهی چرخواند، به امید هیچ، و خودت را پرت می‌کنی میان تندباد. یک گونی کار عقب مانده داری. یک خروار پیشنهاد کار. هر کسی که تو را می‌بیند یک پیشنهاد دارد برای آینده. کشورها را جلوی چشم‌ت به صف می‌کنند. هر کسی می‌گوید برو یک جا:‌کانادا، فرانسه، انگلیس، سوییس، نیوزلند، استرالیا ... و من چقدر خسته‌ام. من چقدر خسته‌ام

و هیچ کسی
نمی‌فهمد
یا به
روی خودش نمی‌آورد

چه فرقی دارد آخر؟

آخر می‌دانی. این‌که خودت باشی برای آدم‌های دیگر تهوع‌آور است. چون وقتی تازه خودت را می‌بینند، نفس‌شان بند می‌آید: فقط یک گل آفتاب‌گردان ساده، خیره به آفتاب، و نه به آن‌ها. و این برای‌شان تهوع‌آور است. آخر رامتین، ویلای خصوصی هیچ کسی نیست. (نگه نه امید؟) آخه رامتین، عروسک پارچه‌یی هیچ کسی نیست. آخه رامتین، قلب‌ش می‌تپه، می‌تپه. و انگشت‌هایش گرم هستند، به قول آرین،‌می‌شه ازش به عنوان بخاری توی زمستان استفاده کرد. می‌دانی، رامتین چشم‌هایش را می‌بندد. سکوت می‌کند. توی خودش غرق می‌شود. می‌دانی؛ هیچ کس رامتین نیست. هیچ کسی شبیه به رامتین نیست. رامتین، هیچ کس نیست. رامتین، رامتین است. همین شکلی

پیوست: رامتین (نام‌های دیگر: رام، رامی، رامین و رامنین) از موسیقیدانان به نام ایران در دوران پادشاهی ساسانیان و هم عصر دیگر موسیقی دانانی چون باربد و نکیسا ست ,او را واضع چنگ و استاد در نواختن این ساز می دانند[۱] و برخی وی را همان رامین عاشق ویس می شناسند.دکتر معین در فرهنگ فارسی اعلام خود در معرفی رام (رامتین) معشوق ویس چنین آورده است: "آن را نام شخصی دانسته اند که واضع چنگ بوده است. رامتین واژه ای فارسی به معنای آرامش بخش می باشد. برخی بر این باورند که رامتین، خطا شده رامنین است. اسعد گرگانی از رامنین یا رامین نام برده و به باور دکتر معین، رامنین با افزودن یک نقطه رامتین شده است. البته در گواه‌های دیگری، واژه رامتین که امروزه معمول‌تر است، دیده می‌شود. منوچهری: حاسدم خواهد كه شعر او بود تنها و بس// باز نشناسد كسی بربط به چنگ رامتین. فردوسی هم گفته: نشان است او که چنگ با آفرین کرد// که او را نام چنگ رامتین کرد



Wednesday, November 05, 2008

پسری به اسم رامتین




پنجره ها را می بندم. در باشگاه را قفل می کنم. چراغ ها را خاموش می کنم. روبه روی آینه ی قدی می ایستم. می گویم، همه اش همین است. پسری به نام رامتین. یک تی شرت سورمه یی پررنگ یقه هفت کیپ بدن تنم است. ریشی که دو روز است اصلاح نشده، موهای بهم ریخته ی قهوه یی سوخته، که توی هوای خلیج، کمی شرابی رنگ به نظر می رسد. پلک های خسته که چشم بلوطی رنگ من را در خود پنهان کرده. بی حرکت می مانم یک لحظه. خیره به خودم. کی هستم؟ نیمه شب نزدیک است. سه شنبه است. تمام روز می خواندم و می نوشتم و کارهای نگهبانی هم بود. خسته نیستم. منتظر تلفنم. از مشهد. فکر می کنم، زمان گذشت. یک ماه است جنوب هستم. یک گونی کتاب خواندم. کلی بیرون رفتم. چیزهای جدید کشف کردم. دریا را در پاییز دیدم، در شب هول انگیز بود، من را می خواست، رامتین را با تمام وجودش می خواست، خسته بودم، زنگ زدم به پرستو، کلی خندید و دو هزار کیلومتر دورتر با من صدای خلیج را گوش کرد و باد. فکر کردم الان دارد دست می کشد به موهای بلندش زیر روسری، مثل همیشه. قطع که کردم باز با خودم گفتم این ماه فیش موبایلم خل و چل می آید. گفتم به درک. نفس عمیق کشیدم. فاروق اس ام اس زد که اگه خودم را بدهم به دریا می شوم پری دریایی. گفت دریا شب ش هول داره، کسخل نشوی. قبل اش اس ام اس زده بود که اسمت به هندی می شه رامایانا. کنار دریا راه رفتم، روی ساحل سیمانی و بتنی. باد تند می زد. رفتم قسمت های تاریک، تنهایی. دست هایم را باز کردم و باد بدجوری می زد بین بدنم. بین لباس هایم. می خواستم گریه کنم. زنگ زدم تو را از کلاس کشیدم بیرون صدای دریا و باد را با من گوش کنی. خندیدم و روحم داشت زار می زد. گفتم خوبی. داد زدم که دلم رقص می خواهد. کنار ساحل. بین موج ها. تو نمی فهمیدی. نمی فهمیدی من چی می گویم. پسری را می خواستی که نقاشی کرده بودی. من بوی رنگ نمی دادم. گفتم خوبم. از همان تلفن سیگار نکشیدم. شب قبلش نصف شهر را گشتیم تا من مالبرو لایت پیدا کنم و شروع کردم سیگار با سیگار قبلی روشن کردن و گوش کردن به حرف های یک دوست استریت که از دوست دختر جدیدش می گفت. بعد دوست استریت ساکت شد. گفتم چی شده؟ گفت یک جوری عاشقانه به سیگارت پک می زنی، چیزی نگفت. گفتم می خواهی همین طور عاشقانه ببوسمت؟ خندید. اس ام اس زدم به تو: این چهارمین سیگاری است که با قبلی روشن می کنم، چرا فکر می کنی من نمی فهمم؟ اس ام اس ام نرسید. باران بالای سرمان می بارید، نم نم. توی یک پارک کوچک نشسته بودیم، زیر درخت هایی که اسم شان را هم نم یدانستم، با تو دعوایم شده بودم. خسته بودم. نه با سیگارهای جدید چیزی عوض می شود – مالبرو قرمز را هم امتحان کردم – نه با پسربازی توی خیابان، نه با هیچ چیزی دیگر. هیچ چیزی عوض نمی شود. سردم. یخ. آشفته. برایم مشروب آوردند. گذاشتم توی کمد. یک لحظه باز کردم و عطر انگورهای گیج را بود کشیدم، در شیشه ی کوچک را بستم و گذاشتم توی کمد. خسته ام. فکر می کنم باد می وزد، هنوز هم باد می وزد، ایران یخ کرده و اینجا فصل بهار شروع شده است